اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

پیام های کوتاه
  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۱۸:۰۵
    31
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۲۶
    65
  • ۹۴/۰۹/۱۳
    73
  • ۹۴/۰۹/۱۰
    72
  • ۹۴/۰۹/۰۸
    71
  • ۹۴/۰۹/۰۷
    70
  • ۹۴/۰۹/۰۴
    69
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    68
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    67
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    66
  • ۹۴/۰۸/۲۷
    65

ای بابااااا گ.وه تو حرفای خاله زنکی... 

کم مونده بود قاطی کنم بر.ینم به سرتاپاش ... 

دختره ی مسخره خو هنوز تو عالم بچگیاتی  شکر اضافه خوردی شوهر کردی... 

حالا هی میاد مغز منو باحرفای چرت زنونه میخوره...

 باع آره من دخترم... ولی حال این حرفا رو ندارم.... 

حال این چرندیات خاله زنکی رو ندارم...

 مخمو از سر راه نیاوردم که  اینطوری خورده بشه :/ 

پوفففف من آدم صلح طلبیم...

همیشه سعی می کنم آروم و خونسرد باشم و این خونسردیو به دیگران منتقل کنم منتهی تو این یه مورد اگه لیلا دوباره بیاد چرند بگه یه چی بش میگم... 

همین دو روز اینقدر از این حرفا زد اکسیژن کم آورده بودم‌... خفم کرد :| 

ینی مث بمب درحال انفجار بودم که هر ثانیه خودمو هزاربار خنثی میکردم... 

اونم یه ریز حرف میزد من فقط عین نوار ضبط شده میگفتم چی بگم والا :| 

به صبور بودن امروز نمره ۲۰ میدم :/

 + اومدیم خونه... شنبه باس برم برا ثبت نام.... هوففف یازده روز دیگه مدرسه س :)

 + یه چیز جالب این بود که امروز لیلا همش در رویای عروسی بود... چجوری باشه... راه بره... حنا رو خودش بچرخونه یا خواهرش... من کلهم تو فکر مدرسه و اینا بودم.... چه قدر فاز ما دوتا باهم فرق میکنه خدایی... دوسال ازم کوچیکتره :/

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۸
باران ...

من... روستا... خونه مادربزرگ... رو این لحاف قدیمیا... آی لاو یو پی ام سی ~_•

 آقا از دیروز که اومدم اینجا تقریبا همش بازارم :|

  دیروز صبح رفتیم اینجانب لباس و اینا خریدم برا عروسی و خلاصه مسئله ی عظیم  لباس چی بپوشم حل شد... خسته و کوفته اومدیم خونه... ناهار خوردیم... رفتم خونه دایی اینا... زیر باد کولر .... خوابیدم.... چقدر چسبید :))) 

بعد مدت ها خواب برام لذت بخش بود... یه حس سبکی خاصی داشتم... خلاصه هنوز بیدار نشده باز منو بردن بازار :/

 زندایی گرامو برده بودیم براش خرید عروسی کنیم :/

 باع دوره ی قد قدی میرزا که نیست...

 خو عروس دوماد خودشون می رفتن دیگه :/ لازم نبود ما بریم!!!! حالا بیخیال رفتیم و لباسا رو خریدیم... 

بازار شهرشون خیلی باحاله.‌.. خوشم بیومد...

 رنگ و بوی سنتی داره... بازار سر بسته... شلوغ... پر آدم و مغازه...

 خلاصه من و لیلا(عروس) بدو بدو رفتیم زیتون پرورده و شیش مدل ترشی خریدیم...

تا شب بازار بودیم....

 تموم که شد اومدیم خونه.... شام خوردیم... 

رفتم اون یکی وبم دیدم اووووووو چه خبره !!!!!!!!! 

این دختره مخش شیش میزنه ها :/ 

من هرچی می نویسم به خودش می گیره...

یکی نیس بگه عاغا...خواهر من... فرهنگی این کشور... 

باع تو اصن برا من شخصیت مهمی نیستی که برات پست بذارم!!!!

 نصفه شبی ر.یدن به اعصابم :| 

اون پست اصن بحثش جدا بود... تو بگو یه اپسیلون...

 هیچ جاش به اون ربط نداشت...

 به من میگه برو اون کتابو مطالعه کن :/ 

اگه حداقل هم سنم بود یه جواب خوشگل میدادم که اندر خم اون جواب بمونه :/ 

والا هر دفعه من پست میذارم میاد یه سری شر میگه میره !

 ولش...

 الان اینا رو می نویسم خندم می گیره...

 یه حالتی که از رو تاسف می خندن... بعضیا مغزشون واقعا فندقیه :|

 حالا همین رفته به آقای فیضی یه چی گفته اون میگه نکنه این پستو با من بودی :/ 

میگن حالا خر بیار و باقالی بار کن اینجاس :| 

هیچی دیگه رفتم وبش گفتم جریان اینطوری نیست دختره چرت میگه !!!!

 آخ آخ اینقدر بدم میاد از این خاله زنک بازیا...

 دنیای مجازی رو هم دارن از این لحاظ به گ.وه میکشن!

 ولش اصن... دیشب بعد این داستانا لیلا رفت ترشی ها رو آورد...همشون مخلوط بودن ...

آقااااا چرا انقد ترررررررش؟؟؟؟

 یکم خوردم دیگه نتونستم ... کلی هم با دایی و لیلا سر ترشیا خندیدیم... 

هی میگفت آی دندونم بی حس شد دوباره یکی از آلو های ترش میذاشت دهنش... 

و خلاصه این بود اتفاقات دیروز...در کل خوب بود...

امروزم باس بریم چندتا مزون برا لباس عروس...

میدونم دهنم سرویس میشه از راه رفتن زیاد :| 

راستی دیروز صبح با مامان  و خاله رفته بودیم چندتا مزون قیمت بگیریم همشون بهم می گفتن عروس شمایی؟؟؟ :/

 آخه کجای من به عروسا میخوره ؟؟؟ :|

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۶
باران ...

آهنگ خیال سامان جلیلی... خوبه...ینی خسته نمیشم ازش..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۰
باران ...

هیچوقت دلم نخواست دوست پسر داشته باشم... که عشقم نفسم های الکی بگم... که خیانت کنم به اعتماد خانوادم... که بشم مث خیلی از دخترای اطرافم و دغدغه م پسرای خوشگل شهرمون باشه... اصن تو این فازا نبودم...و نیستم... اکثر دخترا میگن به خاطر تنهایی و کمبود محبت به اینجور روابط رو میارن اما از نظر من دختر اگه دختر باشه میتونه در کنار همه ی این ها بازم خودشو حفظ کنه... درسته روابط بخش مهم زندگی ماست...خیلی از خانوما و آقایون...دختر و پسرهای جوون همکارن باهم... دوست هستن...اما این دوستی ها فرق داره با قضیه اولی...همه ی آدما خوب نیستن...شاید طرف مقابل نسبت بهت قصد سوء داشته باشه و تو غرق رویاهات اینو نفهمی... این روزا بد بودن و لا.شی بودن دختر و پسر نداره... ولی امان از روزی که یه ناشی گیر یه لا.شی بیفته... به نظر من دوستی های این چنینی که بیشترش هم بخاطر تغییرات هورمونیه خیلی بی معنیه...کاش اینقدر فرهنگ بالا بود که یه دختر میتونست با یه پسر همونطوری دوست باشه که با دوست دخترش هست...اما واقعا اینجوری نیست...انگشت شماره...چون اکثرا یه نیتی دارن پشت این دوستی... قشنگ نیست این مسئله...همیشه دوست داشتم یه همچین دوستی داشته باشم...‌البته دوست نه ورفیق... برا من رفیق با دوست فرق میکنه... رفیق یعنی اوج رفاقت..یه ایده آل تو ذهنم که هنوز دست نیافتنیه...نمیشه که من یه دوستی داشته باشم جنس مخالف باشه... تو درگیری ها به هم کمک کنیم... تو ناراحتی...شادی هم شریک باشیم فقط به عنوان دوست نه بیشتر و عمیق تر...حتی شده من بگردم براش زن پیدا کنم! جدی... همیشه دلم میخواست یه همچین رفیقی داشته باشم...مثلا الان دلم میخواد این رفیق آرمانی رو از ذهنم بکشم بیرون...این موقع شب...تو این سکوت آرامش بخش نیمه شب شهریور ماه خیابونای خلوتو گز کنیم... گپ بزنیم... از هرچی...از قیمت بنزین گرفته تا انتخاب رشته و دانشگاه... جوک بگیم... ضد حال بزنیم به هم... رو جدولای خیابون بایستیم...دستامونو از دو طرف باز کنیم و راه بریم... بخندیم... بدون هیچ عاشقانه ای...بدون هیچ هو.سی... بدون هیچ حرکت و رفتار اضافه ای... چقدر خوبه همچین دوستی داشتن...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۶
باران ...

فردا میریم خونه مادبزرگ... 

روستا...

هوای پاک... 

دایی دوست داشتنیم...عاشقشم...

آدمای مهربون همیشه تو قلب همه جا میشن...

من یه دایی مهربون دارم که حاضرم جونمو هم فداش کنم :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۹
باران ...

9

اه
سرم درد میکنه :|
به عبارتی نیم کره ی چپ مغز مبارک + چشم چپم درد میکنه :/

+ هوووففففف این مهندس عجب قلمی داره هاااا :|
خیلی قشنگ مینویسه :|

کنار تخت ولو شدم و بهش پشت دادم... مریم کنارم میشینه و درحالی که با دستش پلاک توپی گردنبندم رو بالا پایین میکنه میگه:
- آجی عمه هم میاد عروسی
در حالی که با تبلت ور میرم و تو مدیریت اون یکی وب میچرخم میگم:
- آره
- تو میخوای عروسی موهاتو مدل بدی؟
اینجوری :| نگاش میکنم و میگم:
- آره حتما! من کی مدل دادم ایندفعه بدم؟
- آآآآآ چرا دادی... موهاتو کج میریزی اون اسپرهه رو میزنی بهش...مدل میدی دیگـــه!
- خو که چی؟
- منم میخوام موهامو مدل بدم!
- موهای قد بند انگشت تو رو چجوری مدل بدم من؟
با قیافه اینجوری :/ گردنبندم رو ول میکنه و میره سراغ دفترش...

پ ن: کم پیش میاد باهاش صحبت کنم...
آجی خوبی نیستم به نظرم... خب... تفاوت سنی ده ساله یه ور قضیه س...
حوصله ی سر و صدای یه ریز ندارم...
و همچنین این عقیده که: بچه ها فقط از دور قشنگن :|

یه ربع بعد...

من: مریــــــــم؟؟؟؟؟
- ها؟
- ها و بلا... باید بگی بله... پاشو برو بیرون مغزمو خوردی چرا اینقدر الکی حرف میزنی؟؟؟
- من سر و صدا نمیکنم.
- آره جون خودت... سرم درد گرفت... پاشو برو بیرون
- ایشششش بد جنس

:|

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۳
باران ...

8

دقیقا نیم ساعتی میشه آهنگ "مبارک بادا" آرمین نصرتی پشت هم میخونه و من اصن حواسم بهش نبود :/

+ جدیدا اکثر اوقات که چشمم میخوره به ساعت رقماش یکیه!
مثلا 12:12
14:14
20:20

:|
یادمه فاطمه میگفت هر وقت چشمت به ساعت خورد و اینطور بود ینی یکی به یادته :/
البته من آدم خرافاتی نیستم
منتهی چه خبره... این همه به یاد منن...کار و کاسبی ندارن؟؟؟ :))))))
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۵
باران ...

7

خب

به عبارتی دهنم سرویس شد تا برم کتاب بخرم و بیام! :/

عکسشو میذارم حتما!


+ تو فکرم جلد کنم یا نه :|

پارسال نکردم... کثیف میشن کتابا :/


+ یه حالتی هم هست... به اسم خودعـ.ـن پنداری!!!

که تو آینه نگاه میکنی قیافتو...میگی قیافم خوبه هاااا.... سرصبح دچار این حالت شده بود :|


+ داستان چیه؟؟؟

دیروز شکم و پهلوها.. امروز پاهام... یکی یکی عضله های محترم دارن میگیرن :|

دیگه نمی رقصم اصن...بی جنبه ها :/


+ امروز سیمکارت نخریدم... کتابا اینقدر سنگین بودن که فکرشو میکردم با اینا برم بازار تخریب روحی میشدم!!!

فردا میرم...باید عکسم بگیرم برا ثبت نام :/

سالی ده تا عکس رو نمیدونم میخوان چیکار!!! باع همون قبلیا رو بگیرین بچسبونین دیگه O_o


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۶
باران ...

6

اینکه الان داره اذان میگه عالیه...آروم میشم یکم... ممنون خدا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۱۹
باران ...

5

چن ثانیه پیش واس یه لحظه فکر کردم قلبم ایستاد... خواب بدی بود... جشن دعوت بودیم... هوا بارونی بود تو یه روستا... رفتم خونه ی صاحب جشن تا آدرس مکان جشنو بپرسم و بابا اینا تو ماشین بودن... ماشین پیش رودخونه بود... تا برم و بیام چنان بارونی بارید که تو خیابون تا زیر زانوم آب راه افتاد ... بابا سمت راست ماشین گفت از این ور بیا... گوش نکردم و همون لحظه یه قدم به سمت چپ برداشتم... آب منو با خودش برد... چند قدم بی اراده... و پرت شدم تو یه رودخونه ی خروشان... آب قهوه ای...مث سیل...مث آبی که توش پر گله... داشتم می افتادم... مرگو پذیرفتم... چشممو بستم و آخرین لحظه گفتم یا امام زمان.... و فرو رفتم تو آب و نفسم بند اومد... شوک زده چشمامو باز کردم... همه چی سیاه بود... رو تخت دراز کشیده بودم ولی حس میکردم قلبم ایستاده...تند تند شروع کرد زدن و یه نفس عمیق کشیدم...هوا رو بلعیدم یه جورایی...به جبران نفس حبس شده م تو آب... لحظه ای که از خواب پاشدم گفتم کاش یکی پیشم بود... تو دلم ترس افتاد... دلم میخواست با همه بزرگ بودنم الان مامان پیشم بود تا بپرم بغلش... حس یه جوجه بی پناه رو داشتم اون لحظه... تو اتاق تاریکم... ولی بسم الله گفتم و چشمامو بستم... خفگی که اون لحظه بم دست میده تو یه ثانیه مث مردنه...قبلا هم خواب دیده بودم غرق شدم اما تو یه جای دیگه...هنوز حالم جا نیومده..‌. اومدم اینجا بنویسم... یکم حال و هوام عوض شه..‌. چقدر تنهام من...هه!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۰۷
باران ...