73
شاید به جای فاطمه من باید برم پیش مشاور...
حالم خوب نیست... مغزم داره می پوکه...از درس خوندن زیادی...
از استرس برا درس...از اینکه نمی دونم کی خوبه کی نیست...
از بابا... از سخت گیریای حال به هم زنش...
از دهن منو سرویس کردناش...
من هر روز سر درد دارم... من هر روز وقتی از مدرسه میام هلاکم...
من بعضی وقتا که صبح از خواب پا میشم گریه می کنم...
من پیش دیگران می خندم...
من پیش دیگران شادم...شوخی میکنم...
من پیش مامان از اتفاقات خنده دار مدرسه حرف میزنم...
من...من عادت کردم پیش دیگران خوب باشم...
من حتی اگه خودم بخوامم دیگه نمی تونم پیش دیگران ناراحتیمو ابراز کنم...
من وقتی از جام بلند میشم چشمام سیاهی میره این روزا...
من وقتی دیروز بابا باسرعت رانندگی می کرد و
ماشین مث جت تو خیابونا رد میشد چشمامو با لذت بسته بودم و
به این فکر می کردم که چه جالبه الان چپ کنیم و بمیرم...
فرض کن ته زندگی من تو یکی از اتوبانای شمال میشه...هه...
مغزم خسته س... بابا اصلا جالب نیست... اه...
ر..یدن تو درس و زندگی...
من فقط دارم نفس میکشم این روزا...
به چه قیمتی آخه؟ ها؟ به چه قیمتی؟
شاید بدبخت بشم منم...
هه...
شاید هم یه دیوانه ی بی آزار
که کنار پنجره می نشیند و ساعت ها به قطرات باران می نگرد...
آری این است بچه ی خوب بودن...
من اگه یه روزی مامان شدم...اگه...
خیلی چیزا دارم که به بچم بگم...خیلی رفتارا دارم که با بچم کنم...
خیلی چیزا رو باس بهش یاد بدم...
که مثل من زنده به گور نگذرونه دوران خوش نوجوونی و
بعد هم جوونیش رو...
+ شکر...