اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

پیام های کوتاه
  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۱۸:۰۵
    31
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۲۶
    65
  • ۹۴/۰۹/۱۳
    73
  • ۹۴/۰۹/۱۰
    72
  • ۹۴/۰۹/۰۸
    71
  • ۹۴/۰۹/۰۷
    70
  • ۹۴/۰۹/۰۴
    69
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    68
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    67
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    66
  • ۹۴/۰۸/۲۷
    65

دقیقا الان تو حس و حال قهوه ای تشریف دارم :/ 

یه حس بیحالی و لاجونی...فکر کنم به خاطر قرص و شربتاس!!!!

 به همین علته که میگم آدم بمیره ولی سرما نخوره :/

 تازه قیافمو نگووووو...دوتا دره نیل زیر چشام درست شده :/

 سرما خوردگی خر است...تمام :| 


پ ن: حس غریبی دارم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴
باران ...

به مامان میگم:

- اگه یه دختر خاستگاری داشته باشه که کار و خونه و ماشین و همه چی داشته باشه فقط قیافش خوب نباشه دختره باید قبول کنه؟ 

- نه! 

- چرا؟؟! :/ 

- چون قیافه هم تا حدی مهمه ! 

- همممم آره خب  ~_~

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۱
باران ...

سرما خوردگی مام افتاده تو سراشیبی! فقط سرفه ول کن نیس :/

 + مامان تنها کسیه که توانایی قهوه ای کردن اعصاب من به صورت صد در صد رو داره ... احسنت بهش...یه شکلی عصبیم میکنه که از یقه م حرارت میزنه بیرون منتهی به دلیل احترام به بزرگان اینجانب مجبورم سکوت اختیار کنم! 

+ خیلی وقته تو دفتر خاطراتم خاطره ای ثبت نشده...

 + خب...یه سوال فنی! اگه یه دختر یه خاستگار داشته باشه... تحصیل کرده...خونه و ماشین و کار هم داشته باشه...اهل دود و دم و مشروب هم نباشه... خیلیم با درک و شعور باشه...فقط قیافه نداشته باشه...اون دختر باس بگه بله؟ الان بنده با یه همچین گزینه ای مواجه هستم منتهی ایشون الانو نمیگن....میگه هر وقت به هدفت رسیدی و خواستی ازد کنی! من که الان کلا نه قصد عشق و عاشقی دارم نه فکر کردن به کسی...ولی جدا فرض کن این اومد خاستگاری... من چی بش بگم؟ تازه صداشم عالیه ها...ینی دقیقا میشه با صداش تا ملکوت رفت منتهی قیافش :/

 + سبد حنای دایی جان به دست هنرمندی به اسم *من* در حال ساخت است... بعله... میخوام عکساشو بذارم حال ندارم...ولی خودم خیلی از پاپیونایی که درست کردم خوشم می آید ^__^ 

+ حالا باز چیزی به ذهنم اومد می نویسم...فعلا همینا... به عبارتی دیگه پستم نمیاد :/

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۹
باران ...

اینکه من تقریبا هر روز حدود ساعت هشت بیدار میشم خودش یه اتفاق میمون و مبارکه :/

 چون قبلا تا هشت بیدار بودم و بعد می خوابیدم :/


 + امروز حالم بهتره... میشه گفت تقریباخوبم ...آمپول دیشب کار خودشو کرد :))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۴۲
باران ...

چهارشنبه هفته پیش فاطمه زنگ زده بود گفت شنبه ساعت ۴ خونه ما باش... هرچی بش گفتم چیکارم داری نگفت.‌.. از اینکه بمونم تو خماری بدم میاد... به هر حال گذشت و رسید به امروز... هرچی گفتم باع دارم می میرم سرماخوردم عجیب...اگه مهم نیس کارت بگو نیام... گفت نه خیلی مهمه...اگه امروز نیای دیگه نمی تونم بگم و اینا... حالا من تا این دو سه ساعت بگذره و برم خونشون هزارتا فکروخیال کردم... آخرشم گفتم لابد مربوط به دورانی میشه که مشکوک میزد و میخواست من نفهمم ....که اتفاقا همه حرکاتش زیر نظرم بود و می دونستم یه چیش هست... با اون حال رفتن خونشون گفتم خب حالا بگو چیکارم داری سه روزه اسکلم کردی...گفت صبر کن دوتا دیگه از بچه ها بیان بریم بیرون...تو خونه نمیشه حرف زد... یه کم اعصابم به هم ریخت... والا یه چیز کلی حداقل میگفت...اینکه ندونم قراره کجا برم و قراره در مورد چیزی که نمی دونم صحبت بشه کمی تا قسمتی رو اعصاب بود... خلاصه اون دوتا هم اومدن و ۴ نفری راه افتادیم... هی کجا بریم نریم که آخر یه پارکو پیشنهاد دادم... رفتیم و نشستیم... فاطمه قبل شروع  صحبتش به من گفت:

 -میتونی حدس بزنی؟

 یه ثانیه همه چی رو از نظر گذروندم و گفتم: سخت نیست...لابد تو با یه پسری رفیق شدی...به هم زدی و اون پسره هم دنبال ماهاست... و به احتمال قوی اون پسر حسنه!

 با دهن باز و چشای گزد گفت: تو از کجا میدونی؟ 

- من احمق نیستم... رفتارت مشکوک بود... هوش منم کم نبود که نفهمم...امروزم آمادگی شنیدن این حرفا رو داشتم...خب...ادامه بده...

شروع کرد حرف زدن  که آره من ۷ ماه پیش با حسن رفیق شدم و بعد عذاب وجدان گرفتم و به هم زدم... پسره اهل مشروب و این چیزاس‌... من که باهاش به هم زدم گفت حالا که باهام به هم زدی من با یکی از رفیقای صمیمیت رفیق میشم که زجرت بدم... به من اشاره کرد و گفت: سمت تو که نمیاد... یعنی کلا ازت میترسه از بس قبلنا که می دیدیش بهش اخم می کردی و نگاش نمی کردی... 

ولی الان قصد داره با فاطی رفیق شه و زیر نظرش داره...بعد هم گفت چون شما دوست صمیمی منین بهتون گفتم که باخبر باشین.. متاسف شدم به خاطر حماقتش...چون بارها بهش تذکر دادم و گوش نکرد و حالا اومد این حرفا رو زد...وقتی کار از کار گذشت اینا رو بهم گفت...انتظار داشت عصبانی شم و توبیخش کنم...با خنده چشمامو تو هوا چرخوندم و گفتم: 

بی عقلی کردی بچه...پیش میاد تو نوجوونی...وقتی اخطار دادم و گوش نکردی الانم حرفی ندارم بگم...امیدوارم از این داستان یه درس بگیری و تجربه شه برات...

و به صبحت و دعوا کردنای بقیه گوش دادم... وقتی بهش میگفتم با دخترای شیطون مدرستون نگرد برا همین وقتا بود...یه جورایی نا امید شدم ازش...که به من..منی که ادعا میکنه حتی حاضر نبود به خاطر حسن ازم بگذره این موضوعو نگفت... بعضی آدما باید سرشون به سنگ بخوره تا بفهمن هرکاریو نباس تجربه کرد..عین این جمله رو ۷ ماه پیش تو دفترخاطراتم و به خاطر مشکوک بودنای فاطمه نوشتم... بعد حرفاش یکیمون رفت...جو صحبتامونو عوض کردیم... یه دوست زنگ زد...یه دوست دوست داشتنی...که دیشب ۵ خط براش اس نوشتم و اون فقط خط اولشو که نوشته بودم:

 -اگه از سرما و گلودرد بگذرین حالم خوبه... رو دید و نوشت:

 - چی شده؟ سرماخوردی؟ 

- آره بدجور

 - نگرانم بیشتر مواظب خودت باش... 

- نگران نشین بادمجون بم آفت نداره...

 - شب بخیر

 ینی دیشب دهنم وا موند که چرا همچی کرد و شب بخیر گفت... بعد امروز که زنگ زد گفت من واقعا نگرانتون شدم اون وقت شما تو جواب من میگین بادمجون بم آفت نداره؟؟ مگه شما بادمجونی؟ ناراحت شدم از دستتون...حالا من دهنم شیش متر وا موند که جدی جدی ناراحت شد از حرفم :|  ینی فکرشو نمی کردم اصن :/ خلاصه گفت زنگ زدم ببینم بهترین یا نه و این حرفا... بعد حرف زدن با اوشون فاطمه گفت بریم عکاسی...رفتیم و اونجا باباشو هم دیدیم... تشنمون بود بهمون آب داد... بعد سوار ماشینش شدیم تا ما رو برسونه خونه...دیدیم واااااا اصن این مسیر،مسیر خونه های ما نیست...فاطمه آروم گفت: فکر کنم بابا میخواد تر.ورمون کنه...خلاصه اینقدر چرتو پرت گفتیم تا فهمیدیم باباش داره می برتمون پارک جنگلی(همون جنگل) تا دور بزنیم...ینی دمش گرماااااااا بابای فاطمه خیلی آدم مشتی ایه...حالا نه چون بردمون جنگل...کلا آدم خیلی خوب و مهربونیه...خلاصه یه یه ساعت گشت زدیم و منو رسوندن خونه... و این بود اندراحوالات امروز ما :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۳
باران ...

داغونماااا....له له... ینی آدم بمیره ولی سرما نخوره :/

 همین الان فکرشو میکنم که فردا صبح تا ظهر باس برم بازار برا ثبت نام مدرسه....خربد وسایل لازم برا درست کردن سبد حنا....رفتن به عکاسی... رفتن به لوازم تحریر... رفتن به امور مشترکین که فاصله ی این مکانا باهم زیاد هم هست کلا تخریب روحی روانی میشم :/

 اگه سرماخوردگی نبود هیج مشکلی نداشتم ینی حاضر بودن تا استرآباد پیاده برما....منتهی حیف سرما خوردم...میفهمی؟؟؟ سرما :((((



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۶
باران ...

یه عشقم نداریم بشه موضوع پست جدیدمون ...

والا :))))) 

+ ولی گلوم افتضاح درد میکنه... تف تو گلودرد و سرماخوردگی... اه :/

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۸
باران ...

این گلو درد چی میگه سر صبحی؟؟؟؟

 وای خدا سرمانخورم...

 نه نه نه...

فکرشم منو می ترسونه سرمابخورم و گلو درد بگیرم :((((

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۶
باران ...

الان که این پستو می نویسم نیشم دو متر بازه :)))))

 درسته که امکان خوردن کباب نیس...

 ولی یه رفیقی داریم که نصفه شبی کلی ما رو خندوند...کلی هم خندوندیمش ؛)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۱
باران ...

آقا ساعت یک و نیم شب این بوی کباب چیه همه جا پیچیده o_O

خدایا به مشام هیچ دختر بچه ی ۱۷ ساله ی گشنه ای در یک و نیم بامداد عطر دل انگیز کباب نرسون :|

 چون دستش بسته س ... چون همه خوابن :/

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۴
باران ...