5
چن ثانیه پیش واس یه لحظه فکر کردم قلبم ایستاد... خواب بدی بود... جشن دعوت بودیم... هوا بارونی بود تو یه روستا... رفتم خونه ی صاحب جشن تا آدرس مکان جشنو بپرسم و بابا اینا تو ماشین بودن... ماشین پیش رودخونه بود... تا برم و بیام چنان بارونی بارید که تو خیابون تا زیر زانوم آب راه افتاد ... بابا سمت راست ماشین گفت از این ور بیا... گوش نکردم و همون لحظه یه قدم به سمت چپ برداشتم... آب منو با خودش برد... چند قدم بی اراده... و پرت شدم تو یه رودخونه ی خروشان... آب قهوه ای...مث سیل...مث آبی که توش پر گله... داشتم می افتادم... مرگو پذیرفتم... چشممو بستم و آخرین لحظه گفتم یا امام زمان.... و فرو رفتم تو آب و نفسم بند اومد... شوک زده چشمامو باز کردم... همه چی سیاه بود... رو تخت دراز کشیده بودم ولی حس میکردم قلبم ایستاده...تند تند شروع کرد زدن و یه نفس عمیق کشیدم...هوا رو بلعیدم یه جورایی...به جبران نفس حبس شده م تو آب... لحظه ای که از خواب پاشدم گفتم کاش یکی پیشم بود... تو دلم ترس افتاد... دلم میخواست با همه بزرگ بودنم الان مامان پیشم بود تا بپرم بغلش... حس یه جوجه بی پناه رو داشتم اون لحظه... تو اتاق تاریکم... ولی بسم الله گفتم و چشمامو بستم... خفگی که اون لحظه بم دست میده تو یه ثانیه مث مردنه...قبلا هم خواب دیده بودم غرق شدم اما تو یه جای دیگه...هنوز حالم جا نیومده... اومدم اینجا بنویسم... یکم حال و هوام عوض شه... چقدر تنهام من...هه!
وقتی چشماتونو وا کردین باید ب این فک میکردین ک اونا اتفاق نیوفتادن, که قدم اشتباهی که تو خواب ب سمت چپ برداشتین واقعا ضربه ای نزد بهتون...
این حسِ خوبی میده ب آدم بعد از یه خوابِ بد,
تو اوجِ ناامیدی یه نقطه امید,
من بعضی وقتا دیگه میفهمم که خوابم, میدونم اتفاق بدی ک میوفته لحظه ایه و تو ادامه ی زندگیم جایی نداره و میره پی کارش, همین خوشحالم میکنه تو اون خواب.
پ ن: تو این ماه های اخیر سه چهار بار شده انقد اتفاقی ک واسم افتاده بد باشه ک با خودم بگم امیدوارم خواب باشه, یعنی واقعا به ای امید داشته باشم ک خواب باشم :)