اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

پیام های کوتاه
  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۱۸:۰۵
    31
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۲۶
    65
  • ۹۴/۰۹/۱۳
    73
  • ۹۴/۰۹/۱۰
    72
  • ۹۴/۰۹/۰۸
    71
  • ۹۴/۰۹/۰۷
    70
  • ۹۴/۰۹/۰۴
    69
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    68
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    67
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    66
  • ۹۴/۰۸/۲۷
    65

5

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ق.ظ

چن ثانیه پیش واس یه لحظه فکر کردم قلبم ایستاد... خواب بدی بود... جشن دعوت بودیم... هوا بارونی بود تو یه روستا... رفتم خونه ی صاحب جشن تا آدرس مکان جشنو بپرسم و بابا اینا تو ماشین بودن... ماشین پیش رودخونه بود... تا برم و بیام چنان بارونی بارید که تو خیابون تا زیر زانوم آب راه افتاد ... بابا سمت راست ماشین گفت از این ور بیا... گوش نکردم و همون لحظه یه قدم به سمت چپ برداشتم... آب منو با خودش برد... چند قدم بی اراده... و پرت شدم تو یه رودخونه ی خروشان... آب قهوه ای...مث سیل...مث آبی که توش پر گله... داشتم می افتادم... مرگو پذیرفتم... چشممو بستم و آخرین لحظه گفتم یا امام زمان.... و فرو رفتم تو آب و نفسم بند اومد... شوک زده چشمامو باز کردم... همه چی سیاه بود... رو تخت دراز کشیده بودم ولی حس میکردم قلبم ایستاده...تند تند شروع کرد زدن و یه نفس عمیق کشیدم...هوا رو بلعیدم یه جورایی...به جبران نفس حبس شده م تو آب... لحظه ای که از خواب پاشدم گفتم کاش یکی پیشم بود... تو دلم ترس افتاد... دلم میخواست با همه بزرگ بودنم الان مامان پیشم بود تا بپرم بغلش... حس یه جوجه بی پناه رو داشتم اون لحظه... تو اتاق تاریکم... ولی بسم الله گفتم و چشمامو بستم... خفگی که اون لحظه بم دست میده تو یه ثانیه مث مردنه...قبلا هم خواب دیده بودم غرق شدم اما تو یه جای دیگه...هنوز حالم جا نیومده..‌. اومدم اینجا بنویسم... یکم حال و هوام عوض شه..‌. چقدر تنهام من...هه!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۷
باران ...

نظرات  (۱)

خیلی بد بوده مثلِ اینکه...
وقتی چشماتونو وا کردین باید ب این فک میکردین ک اونا اتفاق نیوفتادن, که قدم اشتباهی که تو خواب ب سمت چپ برداشتین واقعا ضربه ای نزد بهتون...
این حسِ خوبی میده ب آدم بعد از یه خوابِ بد,
تو اوجِ ناامیدی یه نقطه امید,
من بعضی وقتا دیگه میفهمم که خوابم, میدونم اتفاق بدی ک میوفته لحظه ایه و تو ادامه ی زندگیم جایی نداره و میره پی کارش, همین خوشحالم میکنه تو اون خواب.

پ ن: تو این ماه های اخیر سه چهار بار شده انقد اتفاقی ک واسم افتاده بد باشه ک با خودم بگم امیدوارم خواب باشه, یعنی واقعا به ای امید داشته باشم ک خواب باشم :) 
پاسخ:
آره...در کل موضوع خواب ترسناک نبود...ولی حس خفه شدن خیلی بد بود...
درسته این فکر خودش کلی کمک کنندس...
ولی واقعا تو خواب وقتی داشتم از اون ارتفاع میفتادم حس کردم واقعا دارم میفتم....واقعا اینجا ته خطه... تموم وجودم تسلیم شده بود....
یه آن فکر کردم مردم که چشمام خودکار باز شد...انگار روحم پرید تو جسمم یهو که چشمام باز شد!
حرفایی که زدین درسته... تو اوج نا امیدی یه نقطه امید :)

ج پ ن: واس منم پیش اومده... که بگم خدایا بیدار شم از خواب! ولی خب همچنین چیزی نبود :|
سعی میکنم اتفاقای بد رو هضم کنم... در کل هر فاجعه ای رخ بده میرم میشینم رو تخت... زل میزنم به رو تختی... شاید یه روز طول بکشه ولی بالاخره هضمش میکنم و به حالت اول بر میگردم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی