اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

پیام های کوتاه
  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۱۸:۰۵
    31
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۲۶
    65
  • ۹۴/۰۹/۱۳
    73
  • ۹۴/۰۹/۱۰
    72
  • ۹۴/۰۹/۰۸
    71
  • ۹۴/۰۹/۰۷
    70
  • ۹۴/۰۹/۰۴
    69
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    68
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    67
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    66
  • ۹۴/۰۸/۲۷
    65

سلام علیکم :)))

بیان رو هم افتتاح کردم.... دوست داشتنیه...

به به :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۰
باران ...

+ خیلی وقته اینجا ننوشتم :/ 

+ امروز  آزمون پیشرفت تحصیلی داشتیم... 

یادم نمیاد هیچ وقت برا این آزمون درس خونده باشم :| 

کلا برا آزمون نمونه دولتی هم فقط شب آخر یه دور روزنامه وار دینی خوندم و فرداش آزمون دادم... هنوز به این سوال که چرا بین اون همه کتاب دینی خوندم جواب ندادم لکن تعجبم زمانی بیشتر شد که نمونه قبول شدم :| 

ناموسا تا یه هفته تو هنگ بودم...کل‌ریاضی اون آزمونو ده بیس سی چهل کرده بودم :/ 

+ آزمون امروز هم خوب بود :) 

+ تخت جدیدم بد نیست :| 

+ امروز نیم ساعت زودتر از تموم شدن جلسه کل پاسخنامم پر بود...بعد داشتم رو برگه ی سوالا نقاشی میکشیدم که معاون اومد گفت برگتو بالا بگیر یه عکی بگیرم...ای داد بی داد...تند تند پاکشون کردم...شانسه ها :/ هیچی نگفت ولی! :)) 

+ پسر معاونمون رتبه تک رقمی کنکور تجربی امسال شده بود... دخترای مدرسه داشتن از حسودی می ترکیدن...!

چقدر خاک برسرن اینا واقعا :/ یهو یادشون افتادم :| 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۳
باران ...

شاید به جای فاطمه من باید برم پیش مشاور... 

حالم خوب نیست... مغزم داره می پوکه...از درس خوندن زیادی...

از استرس برا درس...از اینکه نمی دونم کی خوبه کی نیست... 

از بابا... از سخت گیریای حال به هم زنش... 

از دهن منو سرویس کردناش... 

من هر روز سر درد دارم... من هر روز وقتی از مدرسه میام هلاکم...

 من بعضی وقتا که صبح از خواب پا میشم گریه می کنم... 

من پیش دیگران می خندم... 

من پیش دیگران شادم...شوخی میکنم...

من پیش مامان از اتفاقات خنده دار مدرسه حرف میزنم...

من...من عادت کردم پیش دیگران خوب باشم... 

من حتی اگه خودم بخوامم دیگه نمی تونم پیش دیگران ناراحتیمو ابراز کنم... 

من وقتی از جام بلند میشم چشمام سیاهی میره این روزا... 

من وقتی دیروز بابا باسرعت رانندگی می کرد  و


 ماشین مث جت تو خیابونا رد میشد چشمامو با لذت بسته بودم و


به این فکر می کردم که چه جالبه الان چپ کنیم و بمیرم...

فرض کن ته زندگی من تو یکی از اتوبانای شمال میشه...هه... 

مغزم خسته س... بابا اصلا جالب نیست... اه...

ر..یدن تو درس و زندگی... 

من فقط دارم نفس میکشم این روزا...

به چه قیمتی آخه؟ ها؟ به چه قیمتی؟ 

شاید بدبخت بشم منم...

 هه...

شاید هم یه دیوانه ی بی آزار

 که کنار پنجره می نشیند و ساعت ها به قطرات باران می نگرد...

آری این است بچه ی خوب بودن... 

من اگه یه روزی مامان شدم...اگه...

خیلی چیزا دارم که به بچم بگم...خیلی رفتارا دارم که با بچم کنم...

خیلی چیزا رو باس بهش یاد بدم...

که مثل من زنده به گور نگذرونه دوران خوش نوجوونی و

 بعد هم جوونیش رو... 

+ شکر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۲
باران ...

متاسفم رفیق ف... چه بد شد...

که دیگه خطرناکه برام...صمیمی بودن باتو...

متاسفم که من آدم ریسک کردن نیستم... 

متاسفم رفیق ف...

خودت این طنابو پاره کردی... 

من روت حساب باز کرده بودم اما حیف...

انگار تو این دنیا باید تنها بمونی...تا چیزیت نشه... 

رفیق ف ... 

پیش تو ساکتم و تو هیچوقت گله ی عمق چشمامو نمی بینی... 

آره رفیق...گله دارم ازت... 

منی که بات صاف و صادق بودم و تو نه... تو پنهون کردی ازم... 

تا جلوتو نگیرم... و حالا تو چشم بقیه یه دختره... 

هعی... من باورت دارم رفیق ف... اما مردم نه...

رفیق دنیا پر از مشکلاته ... امیدوارم سربلند بیرون بیای... 

به حرفام گوش نکردی...گوش نکردی و شدی این... 

و من خیلی سنگدلانه و وحشیانه آماده بریدن طناب دوستیمون شدم... 

هر چند تو منو آروم می بینی... 

هی رفیق...

تو حتی باورم رو نسبت به دوستی عوض کردی... این افتضاحه... 

و بدتر از اون اینه که هی یادم میاد حرفا و نصیحتامو و تو

 حتی به یه کلمه ش هم فکر نکردی...

شاید تو همون دوست ها رو بیشتر می پسندی...

متاسفم دختر...اما...

دیگه انتظار نداشته باش صمیمی ترین رفیق ما باشی...

که من همون روز تو پارک رفیق صمیمیم رو گذاشتم و اومدم...

رفیق ف...

این از اعتماد به نفس و شاخ  و ال و بل بودن من نیست...

ولی من مطمئنم تو یه دوست خوب رو از دست دادی... 

و من هم...تنها تر شدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۳
باران ...

شاید به سرم زد و اینجا را با خاک کوچه یکسان کردم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
باران ...

درسا سخته! دهنم داره سرویس میشه! 

این معلمای (د) هم که روزی دو سه تا امتحان میذارن،

 اصن یه خورده شعور ندارن !!! خو چه جوری بخونیم؟

 چه...جو...ری؟؟؟؟ 

الان من دوتا امتحان فردا رو خوندم هنو تاریخ و زبان فارسی مونده!

 ای لعنت...

واس تموم شدن این دوسال لحظه شماری می کنم ینی :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
باران ...

ک و خانوادش دیشب هتل ن با سعید معرووووف :|||||| 

با بچه های تیم ملی والیبااااال :|||| 

شام خوردن :|||| 

من چرا نمیرم بکشم خودمو :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۱
باران ...

اینکه من الان خوابم میاد و هنو فلسفه نخوندم و حال خوندنشم ندارم،

 به نوبه ی خودش یه اتفاق بیشعوره :|

 حالا شایدم خوندم هنو مطمئن نیستم :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
باران ...

امروز تو آرایشگاه←

شاگرد آرایشگر( با چشمای گرد): وای تو میخوای این موها رو بزنی؟حیفت نمیاد؟

من با لبخندی ملیح: نه والا 

- چطور دلت میااااد؟؟؟؟

قیافه من← o_O 

بابا موئه...مووووو....عشق گمشدم که نی :| 

دوسال دیگه بازم بلند میشه! 

موهامو که از بیخ پسرونه زده شد،شاگرده گفت: 

-حیف و میل کردی مو به این بلندیو :/ 

ای بابا... ملت چه وابستگی هایی دارن!!!!

اتفاقا من از این قیافه پسرونه و جذابی که پیدا کردم،

 سخت خرسندم ^__^ خیلیم جذااب... والا :)))

 اصن قیافه نگو ماه بگو...

 اعتماد به نفسم کی داره؟ دووووششششمن!!!:))) 

+ وقتی میری آرایشگاه فامیل طبیعیه که فامیل ها رو ببینی...

+ بحث افسردگی بود...زدم به فاز روانشناسی یه کمم راهنمایی کردم... 

+ وقتی یه چی حالیت باشه روت حساب وا می کنن... 

ازت راهنمایی می گیرن... 

+ دلم میسوزه...واسهآدمای افسرده ای که حالشون خوش نی... 

خودم یه روزی اینطور حالی داشتم... 

خودمو کشیدم بیرون ازش...کاش اینا هم بکشن بیرون... 

+ یه لاک فیروزه ای  بود فروشی...آخرش یادم رفت بخرم... 

رو دلم موند...دیگه م حال ندارم برم اون ورا واس یه دونه لاک :/ 

+ راستی فکر کنم بعد سه سال دوباره وارد محیط آرایشگاه شدم....

در این حد با این مکان مقدس برای خانوما بیگانه م :|||| 

+ پولش شد ده تومن!


# من و امروز و آرایشگاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
باران ...

تو در آغوش او بی تاب و من آرام می میرم 

دلم در خاطراتت گم،چه بارانی،چه دلگیرم 

تو می گفتی که مجنونی و می بینی مرا لیلا 

شدم لیلای بی مجنون و از این زندگی سیرم... 

هه! گفتیم همه شاعر شدن مام یه شعری بگیم :/

+ زینب هیچوقت آدم نمیشه... بوقلمون صفت...هه!!! 

+ اون روز... خیلی معطل شدم ولی هیچ ماشینی نمی ایستاد تا از خیابون رد شم... 

یه مرد اومد...ماشینا رو وادار کرد بایستن... 

رد شدم... چهره اش هیچوقت از یادم نمیره...

یه قیافه خشن... که لب باز کرد و گفت: آبجی بفرما 

:)) 

و منم گفتم مرسی و فرماییدم D;  

+ عربیم امسال افتضاح شده...داستان چیه؟ :/  

+رمان بینوایانو از مدرسه خریدم...چار تومن o_O

+ امروز موهامو کوتاه می کنم...به همین راحتی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۰
باران ...

گفته بودم جدیدا پسرعموم به دنیا اومد؟ ^__^ 

یه روز قبل تولد من این نی نی کوشولوی ناز نازی به دنیا اومد...

اینقدر کوچیکه...

اینقدر اکولی پکوله قد یکی از عروسکامه :)))) 

ناموسا چقدر حال میده یه بچه اینقدری داشته باشه آدم خخخخخ 

+ بچه های زیر دوسال که آروم و بی آزارن،

 به شدت در قلب اینجانب جا باز میکنن ^__^

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
باران ...

امروز از طرف مدرسه بردنمون برای دیدن فیلم محمد رسول الله...

با اینکه حدود سه ساعت یه جا نشستیم و فیلم دیدیم امااااا عاااالی بود...

تصویرش....حرکت دوربین... جلوه هاش...فضاش...

واااای آهنگاش که اصن هیچی...ینی من شهید آهنگای این فیلمم...

خیلیییلی جذابه از نظرم...

تازه منی که احساساتی نمیشم سر فیلما دوتا صحنه ش اشکم در اومد... 

خیلی خوب بود... 

کلهم ۵ تومن خرج کردیم برای دیدن این فیلم ولی واقعا می ارزید...

اگه سی دیش منتشر شه حتما میخرم!!! 

+ امروز کلا مدرسه رو هوا بود... 

+ فردا دوتا امتحان داریم...خوندم ... امیدوارم خوب بدم... 

+ یه کتاب نادر ابراهیمی هست اسمشو هی یادم میره!

 توش شهر و اینا داره...دوباره شهری که دوست میداشتم؟؟؟ 

نمی دونم یه چی تو همین مایه ها بود....

فردا باس برم ببینم دارنش کتابخونه...اگه دارن بخرم... 

+تلگرام تو ی گروه زبان انگلیش عضو شدم...

مدیر گروه همچین غلیظ میحرفه اینجانب رسما فکم مماس به زمینه :|

همش وویساشو چندبار گوش میدم بفهمم چی میگه :/ 

وللللی خیلی خوبه :) 

+ همممممم این پستم همینطوری یهویی بود... 

خواستم بگم چقدر این فیلم سینمایی عالی بود 

و من رسما عاشق این فیلمه شدم :))) 

و خیلی چیزایی که دقیق از زندگی پیامبر نمیدونستم رو هم فهمیدم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۹
باران ...

کسی که زر اضافی میزد و میگفت 

چرا این و اون بم تبریک تولد نمیگن و ینی من

 اینقدر ارزش نداشتم که تبریک نگفتن بم و 

واقعا آدمای فلان و بهمانی هستن... 

خودش امروز تولد ما رو تبریک نگفت... برای من مهم نیست...

اصلا خنده داره که بگم چون یارو تولدمو تبریک نگفت

 آدم خریه و اله و بله و از دستش ناراحت بشم...

فقط خواستم بگم بعضیا فقط بلدن زر بزنن! 

زر...به معنای واقعی کلمه :| 

+ فاطمه برام یه پابند خرید :/ 

دستش دردنکنه منتهی دستبند میخرید منطقی تر بود... 

پابند؟ من؟ :| 

+ انتظار داشتن از دیگران چرت ترین و مضخرف ترین کار دنیاس...

هع...بابا اینا آدمن...آدم...اسمشون نابوده چه برسه خودشون....

از اینا هم مگه میشه انتظاری داشت؟ 

همین آدما به وقتش اونقدر قهوه ایت میکنن که خودت باس سیفونو بکشی..

هع... دیوانگی انتظار داشتن از این موجودات دوپای فضایی... 

+ دوست...دوست ها...دوستان... واژه ی قشنگیه...

 امروز برای اولین بار فهمیدم وجود یه سری موجودات

 که دوست نامیده میشن ...تو یه سری لحظه ها 

که خاص نامیده میشه...

میتونه خیلی عالی باشه و لبخند به لبت بیاره... 

+ من...خستم...خسته...نیاز دارم بخوابم...خیلی...

ولی باید تاریخ بخونم...سه صفحه س...

خدا بزن تو سرم خوابم نبره بتونم بخونم...آه...من جا نمیزنم... 

سر قولم هستم...همت م رو شرمنده نمیکنم....

آه ... خستم....حتی اگه بمیرم...درس میخونم....باید بخونم...باید!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۷
باران ...

خیلی دوس دارم یه خونه مجردی ویلایی با یه حیاط کوچولو داشته باشم،

 که پشتش دریا باشه و روبه روش جنگل و کوه 

( دقیق مثل ویوی مدرسه ما)

 یه دویست شیش مشکی رینگ اسپرت بخواب با شیشه های دودی...

صندلیاش چرم قرمز مشکی... 

یه اسکلت هم آویزون کنم جلوش... 

به شغل مورد نظرم رسیده باشم و رو پای خودم باشم....

فقط جهت مهمونی و دو سه روز موندن بیام خونه ی خودمون...

 خونه ی خودم کوچیک باشه مهم نیست فقط آروم و ساکت باشه‌...

از سرکار که اومدم و استراحت کردم ،

یه کاسه بزرگ چیپس فلفلی و ماست موسیر بذارم جلوم...

پایین کاناپه چارزانو بشینم ...چیپس بخورم و فیلم کمدی ببینم...

 بعدم هر وقت  دلم خواست برم تو بالکن دریا و جنگلو ببینم... 

چه قدر حال میده اینجوری...

اوفففف ینی قشنگ ترین رویای من رسیدن به این چیزاس...

به خونه....ماشین...کار...که فقط مال خودم باشه... 

+ نمیدونم چرا بعضیا اینقدر دوست دارن شوهر کنن ... 

و من اینگونه نیستم :/ 

+ مطمئنم من اگه خونه مجردی داشته باشم سوء تغذیه می گیرم :/

 اصلا به غذا خوردنم اهمیت نمیدم :|

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
باران ...

من دوستای مجازیمو عااااشقم ... عاشق...

 تو وب بلاگفام که پوکید بیست دفعه این حرفو زده بودم :))))))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۵
باران ...

عاغا سلام علیکم... 

دست...

جیغغغغغغغغ...

ذوققققق...هوریااااااا... 

دست دست... 

بعله چه روز میمون و مبارکیه امروز...روز تولد من :)))))

خلاصه رفتیم تو ۱۸ سال...خدایا به این ماه عزیز منو آدم کن...

دیگه جدی بزرگ شدم....

هرچنددددد فرشته ها هیچوفت آدم نمیشن ولی خب دیگه :))))

اولین کسی که تبریک گفت فاطمه بود ...

اونم دیشب همین که ساعت ۱۲ شد اس اومد 

و شمارش معکوس کرده بود و بوممممم تولدت مبارک عزیزم :)))

 آعععع خیلی عالی بود شاد گشتم بسی...

کلی هم شر و ور گفتیم خندیدیم ؛))) 

بعددددش هم کهههه صبح شد و بهترین کادوی روز تولدمو از خدا گرفتمممم...

بابا بیخود نیست من عاشق یکی یه دونه عالمم :))

رفتیم مدرسه و یهو یه بارون شدیدی بارید که انگاری زمین و زمان به هم وصل شد...

گاز و برق قطع شدن و خلاصه مدرسه رفت به فنااااا و تعطیل شدیم...

وقتی تعطیل شدیم دیگه بارون آروم شده بود و 

منم زیر این بارون دبش و عالی پاییزی در حالی که 

آهنگ عصر پاییزی مرتضی پاشایی رو تو دلم زمزمه میکردم قدم میزدم...

هر چند صبح پاییزی بود نه عصر :)))) 

و فکر کنم تنها کسی که اینقدر ریلکس و آروم و دست به جیب پالتو،

 داشت خیابونای بارونی رو گز میکرد خودم بودم... 

چون همه یا داشتن می دوییدن یا تو ماشین بودن که زودتر برن خونه...

امروز صبح عاااااالیییییی بوووووودددد....

الانم میخوام بخوابم ... جدی :/ 

خوابم میاد خیلی...

شاید

 تنها کسایی که تبریک گفتن دوستام باشن

که بغل و تبریک و این داستانا ...خانواده گرام که کلا هیچی ://

 اما برای من این حس مثبتی که الان دارم مهم تر از هرچیزه...

خیلی شارژم الان :))))) 

آیا با این همه انرژی میشود خوابید؟؟؟ :/ 

+ راستی یه شارژ دوتومنی همراه اولو گم کردم :| 

این تنها اتفاق بیشعور امروز بود :)))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۹
باران ...

از دخترک تنهای ولو شده روی تخت به خدا ژونی آسمان ها: 

تصدقت بروم معبود... 

چگونه تحمل میکنی مرا وقتی میدانی که میدانم و خودم را

به ندانم کاری میزنم و در عین دانایی نادانی میکنم... 

نمی دانم کدام حس ...هشتم...هفتم...

ششم یا دهم....

ولی این روزها حسی در من فریاد میزند تو غمگینی...

خشمگینی...

خشمگینی آرام که من محو پارادوکس حرکاتت شده ام... 

خداژونی...

میدانم تنهایم نگذاشته ای... 

هیچ من هنوز هم پر ازتوست... 

و نگاهت نوازشگر لحظه لحظه های نفس کشیدنم... 

تصدقت بروم معبود...

میدانم اگر این نگاه نباشد آواره ی کو به کو میشوم... 

اگر این نگاه نباشد می شوم پر افتاده ی پرنده ای که پریده...

میدانی...

این روزها کارم از دعا و دخیل صلوات گذشته...

خودت باید دست به کار شوی... 

خداژونی؟؟؟ می بینی؟ دست روحم دراز شده به سمتت...

می شود دستانم را بگیری...؟

 باورکن ملالی نیست...جز...جز ...آه...خداژونی...خداژونی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۵
باران ...

باران می بارد... نوک انگشتانم یخ زده... 

بینی ام... حتی لپ هایم... راستش دلم...دلم هم یخ زده... 

هی پسرک دوست داشتنی رویاهایم!

میفهمی؟ 

دلم یخ زده... 

بچه بازی را کنار بگذار...

این شب های باران زده نفسهایم،

دم و بازدم نفس هایت را کم دارد...

 نترس...

اندکی نزدیک تر بیا... 

این دخترک با کوله باری از احساسات ترک خورده بی آزار است.... 

گیسوانش را با بند دلتنگی هایش گره زده...

خیره به باران پاییزی...نشسته است یک گوشه ...

و منتظر است تو بیایی...تو...

پسرک دوست داشتنی رویاهایش... 


+ کاملا بی مخاطب :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۵
باران ...

# پسرونه 

+ وای....واااای....وااااای چرا اون فکر میکنه من عین گیجا هردفعه باس سلام کنم و مجیز بکشم و این شر و ورا؟؟؟؟ جمع کن باااووو من خودمم اینقدر تحویل نمیگیرم چه برسه یو... 

+ دلم میخواد نقاشی  چهره ی سبحانو تموم کنم ولی وقت ندارم....ای بابا.... 

+ شاید اینبار اگه گمش کنم ... دیگه پیداش نکنم...ولییییی من به کامی امید دارم...بچه آمارگیرش قویه :))) 

+ ینی ناروین آخرش چی شد؟؟؟ آویزوونی بود برا خودش....یادش بخیر :/ 

+ چش ندارم مری رو ببینم... جدی! 

+ امروز که توبارون ایستاده بودم منتظر زی زی اینا...یه دویس شیش مشکی کنار خیابون ایستاد... دونفر ازش پیاده شدن رفتن از مغازه خرید کنن...راننده پیاده شد...یه پسر حدودا بیست و خوردی ساله .. هیکلش خوب بود....صورتش پر... یه تی شرت آستین کوتاه مشکی و شلوار ورزشی توسی و کتونی پاش بود... و من غمگین شدم... به خاطر سیگار توی دستش... و مهارتش تو تکون دادن سیگار... 

+ ولی همیشه از ژست سیگار کشیدن و تو دست نگه داشتن خوشم میاد....این درحالیه که یه دقیقه هم نمیتونم بوی دودشو تحمل کنم ...خفگی بم دست میده...

+ شلوار کتان و پیراهن مردونه (ترجیحا مشکی...یا کرم قهوه ای) واقعا به پسرا میاد...البته اگه هیکل خوبی داشته باشن :/

+پولدار باشی...فلان باشی...بهمان باشی ... قیافه و هیکل نداشته باشی آیا به درد میخوره؟

+ خوابم میاد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۳
باران ...

خیلی دوس دارم یه بار شیراز و اصفهان برم...اصن به شکل عجیبی! 

ولی مطمئنم یه روزی با دویس شیشم میرم ... جای همه خالی :)))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۱
باران ...

به نظرم جز ادبیات بقیه ی درسا چرت مطلقن! 

به همین برکت قسم :| 

مخصوصا ریاضی :||

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۷
باران ...

من- دینی چررررت و پرررت ترین درسه...اه اصن حوصله ندارم بخونمش 

مامان- تو اول ادبیاتتو درست کن 

- چی؟ ادبیات؟ o_O آهان منظورت به چرت و پرت بود؟ 

- آره 

- باشه...دینی شر و ور ترین درسه ^__^ 

.

.

.


تازه هنو اینجا رو ندیده D:

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۶
باران ...

+ ینی دهنم سر تاریخ ادبیات سرویس میشه هربار....

ولی خوندمش... دست و جیغ و هورااا ^__^ 

+ یه سریام کلهم مشکل فنی دارن... ینی شیش میزنن...

به عبارتی وقتی یک سری حرکات رو ازشون می بینم،

 واقعا فکر میکنم یه اختلالی چیزی دارن و 

حتما باس برن پیش روانشناس درمان بشن... 

برای مثال یه همکلاسی داریم تو تلگرام گروه درست میکنه

 مارو عضو میکنه هنو داخلش نرفته ما رو حذف میکنه...

یا گروه درست میکنه داریم می حرفیم یهو شوتمون میکنه...

امروز ازش پرسیدم : وات د فاز ؟؟؟ جواب داد : no asab

  به نظرم اینا یک سری جو زده های فاز گرفته ی خاک بر سر هستن

 که خودشونم نمیدونن با خودشون چندچندن... 

همونایی که فکر میکنن شاخن و میگن به ارواح جدم نیستی در حدم و این شر و ورا...

هرچند این آدما ارزش یه پست گذاشتن رو ندارن اما خب...

به دلیل اینکه امروز صبح ر.ید به اعصابم نشد ننویسم... 

+ میخوام برم دینی بخونم... 

+ زندگیم تکراریه... مدرسه...ناهار...خواب...درس...شام...درس...خواب... 

یه همچین برنامه ای دارم دقیقا...دریغ از یه مهمونی و اینا :/ 

+ درس خوبه...خوندنش حس خوب میده... 

+ من هنو سر حرفم هستما...میخوام استاد شم ؛)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۱
باران ...

- باران(!) تو خیلی باحالی [ با خنده] 

:)) 

از دسته اعترافات زندایی بزرگه :))) 

خوشبختانه پسر بزرگ نداره پس میتونم باور کنم این یه اعترافه نه نیرنگ :// 

+من خیلی بی اعتمادم... خیلی... بی اعتماد نبودم...

بی اعتماد شدم... بی اعتمادم کردن... 

چرا من زن خوب زیاد می بینم ولی مرد خوب نه؟ 

+رویکرد روان کاوی راست میگه... 

بسیاری از رفتارهای ما ناشی از تجارب اولیه کودکیست...

پس انداز# 

+ دختر یعنی لاک های رنگارنگ :)))) 

+ امروز مدرسه دهانمان سرویس شد :| 

+ میدونی دبیر ادبیاتمون خیلی ماهه...خانومه خانوووووم ... 

خیلی دوسش میدارم :))) 

+ اصن خدا رو چ دیدی شاید رفتم رشته ادبیات استاد شدم :/ 

والا ^__^ 

+ ینی ثباتم اول تو حلق خودم بعد همه ی مردم ایران زمین :| 

+ نه روز دیگه ۱۷ سالگیم تموم میشه و من به این فکر میکنم که

 چرا همش فکر میکردم سن ۱۷ باید خیلی جذاب و جالب باشه؟ 

در حالیکه خیلی عادی بود :/ 

+ چرا یه نفر پیدا نشد من بپرسم ″ برای باز کردن حساب بانکی باس هیجده سالم پر بشه یا برم تو هیجده میشه حساب باز کرد؟ ″ 

و اون یه جواب قطعی و درست حسابی بده :/ 

+ اینایی که این همه پولدارن و با این ماشینای توپ و

گرون قیمت تو خیابون دل ما رو آب میکنن ،

دقیقا از کجا این همه پول در میارن؟ 

بگن مام شاید به یه جایی رسیدیم :| 

+ یکی از جلبیات شمال اینه که عیدا و تعطیلات،

 میشه نمایشگاه اتومبیل های لوکس و آخرین سیستم! 

+ خوابم میاد :/ 

+ دقیقا پستام شر و ورهایی بیش نیست...اینو خودمم میدونم...

ولی هر کدوم فکری هستن که تو ذهنم میچرخه و اگه نگم مغزم می هنگه :| 

+ نمیدونم چند تا غلط املایی دارم ولی حال ندارم 

دوباره متنو بخونم و تصحیحش کنم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۶
باران ...

فکر میکردم همه تو اون وب فراموشم میکنن ولی... :) 

+ هوا بارونیه... دلم میخواد صبح زود...تو نم نم بارون...

این پالتو مشکیه رو با شال و شلوار مشکی بپوشم... 

برم تو خیابونا قدم بزنم...به همه چی فکر کنم...

از درس و آینده گرفته تااااا دختر همساده که شوهر کرد ؛) 

اومممم عشق است باران... 

+ ینی احتمال داره فردا آرایه و زبان فارسی و تاریخ،

هر سه تاشون ازم بپرسن؟؟؟؟ 

+ امروز امتحان ادبیات = ۲۰ ^__^  

+ بارون نم نم...چتر و خیابون... 

بازم دلم هواتو کرده زیر بارون... 

البته دل ما هوای هیچکسو نکرده..شاعر اینجوری فرمودن :| 

+ آبان گفت: چه زیباست پاییز...متن عکس تلگرامم اینه...

زمینه ش هم برگای پاییزیه ... دوس دارمش :)

+ باید بخوابم :/ 

+ فردا صبح زود تو مدرسه باس یه دور نوشتن لغات زبانو تمرین کنم... 

زنگ تفریح آرایه بخونم...

زنگ تفریح بعدش زبان فارسی رو نگاه کنم...

زنگ آخر تاریخ میدونم نمی پرسه ولی برای تلنبار نشدن،

 میخونم این سه صفحه رو حتما 

+ این روزا بزرگترین دغدغه م درسه...

و من خوشحالم که درس مهم ترین دغدغه زندگیمه :) 

+ امروز بعداز ظهر خوابیدم وقتی بیدار شدم،

 یه آرامش توپی داشتم... 

فکر کنم یه اینطور آرامشی رو سه-چهار بار تو زندگی تجربه کردم...

 قبل این خواب هم سر نماز بود که تو چند پست پایین تر نوشتم ؛)

+ عاشق این هوام...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۵
باران ...

هممممم گمونم دیوونه شدم :/ یا شایدم نشدم :/ 

ولی احتمال زیادی میدم که شده باشم :/ 

فی الواقع شواهد درونی خودم میرسونه دیوونه شده باشم :/ 

اممممم اصن من خاصم میدونی...

واس همینه فکر میکنم دیوونه شدم :/ 

ناموسا میگما !!! به این برکت قسم :))) 

هوفففف همه میگن من شبیه دخترای امروز نیستم...

والله راستم میگن خودم اعتراف میکنم... 

از مدل دخترای امروز خوشم نمیاد مدل خوبی نیستن...

البته گاهی از اینکه اینقدر ازم تعریف میکنن،

 اعتماد به نفس هم می گیرم همچین بدم نیس :)))) 

ولی یه چی خیلی عجیبه...

عجیب....

بد...

نگران کننده... 

چطور من میتونم این همه خدا رو دوست داشته باشم،

 ولی آدمای اطرافم رو نه؟

چطور یه آدم اینقدر راحت میتونه از چشمم بیفته 

و کلهم از یادم بره بیرون... 

یه وقتایی میگم اصن شاید من هیچوقت نتونم عاشق بشم...

عجیبه :/ 

اصن این پست بی هدفه...تازه پنج خط نوشتم پاک کردم...

الانم دارم چرت و پرت میگم گمونم :| 

+ نمیشه گفت دلم برا سبحان تنگ شده...ولی یادش بخیر :))) 

یه عدد روانشناس دیوونه مغرور خوشگل شوخ طبع رک و فهمیده و پررو :))) 

البته عجیبم بود... ینی سبحانو میشه اینطور توصیف کرد...

وقتی گیلانی می نوشت می مردم از خنده... 

حتی مورد داشتیم اینقدر حرفاش باحال بود، 

از خنده شکمم درد می گرفت:/

نام برده دوست پسر و این شر و ورا نبودا ...

یه وقت اشتب نشه :/ 

یهو دیدی سال ها بعد آدرس اینجا رو به نوه نتیجه هام دادم،

 خوب نیست فکر بد درباره ننه شون کنن :)))) 

+ میگم دیوونه شدم باز میگی نه :/ 

+ به قول مبین : ای مردمان بی عشق :)) 

+ تو اتاق پر صدای بارونه...و همین ینی حس خوب...

حتی اگه امروز هیچ درسیو نخونده باشم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۸
باران ...

وقتی بارون می باره...همه ی شهر قشنگ و دیدنی میشه... 

حتی اگه از تو ماشین و پشت بالاوپایین شدن برف پاک کنا،

تر شدن تمام این شهرو با چشمات به آغوش بکشی..‌.

بازم قشنگه...همه چی و همه جا قشنگه ... 

بارون قشنگه...خیلی قشنگ... 

+ اگه یه روزی مامان شدم... اسم دخترمو میذارم باران :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۸
باران ...

اینکه امروز کلاس دارم و داره بارون می باره عالیه :) 

+ من هنوز فلسفه ی اینکه اینقدر دوس دارم زیر بارون راه برمو نفهمیدم! 

+ سلامتی مهم ترین چیزه...این یه شعار چرت و خز نیس... 

این خود خود خود واقعیته! 

حتی اگه بارون به این قشنگی بباره... 

و تو عاشق زیر بارون راه رفتن باشی... اگه شکمت درد کنه...

کمرت...دندونت...سرت...قلبت... نمیتونی لذت ببری...

دیگه اون راه رفتنه نمی چسبه،

 برعکس یه کار عذاب آور و دردناک میشه... 

چه عجیبه که خیلیا این نگاه رو تو زندگی ندارن... 

عجیب بودنش مثل این میمونه که دختره تا باباش سرش داد میزنه،

میره تو اتاق گریه میکنه...

صد تا فحشم به باباهه و خدا میده و میگه:

دلم میخواد بمیرم خدایا منو بکش :/ 

به همین اندازه عجیب و مسخره :| 

+ یه جور عجیبی خدا رو دوست دارم...خودشم میدونه...

نمیدونم میتونی تصور کنی؟ 

که تک تک سلولات پر از عشق خدا باشه...

من یه همچین حسیو عمیقا دارم... شاید عجیب باشه... 

یا بگی مغز نداره این دختره... 

ولی این حس اینقدر قویه که عشق دیگه ای به گرد پاش نمیرسه...

شده گاهی فکر کنم شاید من یکیو دوست دارم ولی این حس موقت بود... 

نهایتش برا ۴-۵  ساعت... نمیدونم چطور بگم... 

این حس ناب...پاک...بی نظیر...

حسیه که اینقدر پرم میکنه بی نیازم از دوست داشتنای دیگه...

عجیبه...عجیب! 

حتی وقتی کل شروع میکنه به لرزیدن...تو بدبختی... 

تو گیر کردنام ... نشد سر خدا داد بزنم بگم تو کردی تقصیر توئه...

 ینی اصن یه جورعجیبی وقتی به این حس فکر میکنم،

 پاکیش بهم لبخند میزنه...همون عارفانه خودمون :) 

+ خدایا شکرت که هنوز زندم ومیتونم برم زیر بارون و

 بگم ممنون معبود مهربونم...

ممنون بابت این بارون قشنگ :)

دوست داشتن خدا چیز عجببیه شایدم نیست...

ولی بی نظیر ترین حسش اینه که انگار یه تکیه گاه قوی داری...

انگاری یکی همیشه هواتو داره... 

اینکه من از در میرم بیرون با لبخند تو دلم میگم: 

خدا ژونی من یه دخترم و این همه گرگ و لاشخور....

هوامو داشته باش.... خود به خود دلم قرصه ...

که نگام میکنه... اینا رو تا حالا به هیشکی نگفتم... 

آدمای دورم حرفامو نمی فهمن ... 

مثلا فرض کن به بابا اینا رو بگم...یه نگاه عاقل اندر سفیه میکنه و میگه: 

بچه برو درستو بخون ...درس! 

به مامان بگم میخنده و مطمئنن ناامید میشه ازم

 و به عقلم شک میکنه :/ 

دوست و رفیقا هم که هیچی در مورد اونا سکوت اختیار میکنم:| 

اگه این دیوونگی هم باشه دوست دارمش :) 

+ خدایا... 

من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست... 

+ یه عالمه حس خوب سر صبحی# 

+ فکر کنم اگه نرم و صبحانه نخورم دیر میرسم سرکلاس :|

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۰
باران ...

مودب پور روانی :/

رمان به این خوبی و خنده داری آخرش به گند کشیده شد! ینی؟؟

دلم برا آرمین کباب شد...چرا دیوونه شد؟ 

چرا همش رویا بود؟؟؟ چرا بهار مرد :(((((

ر.یده شد توحالم متاسفانه :|

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۸
باران ...

دارم حساب میکنم اگه مث آدم پول جمع کنم ماهی ۸۰ تومن جمع میشه :/ 

+ من تا اون تخت و موکت رو نخرم آروم نمی گیرم...

اگه الان هیجده سالم بود عین آدم پولامو میریختم تو حساب خودم...

بابا میخواد یه پول بکشه ها یه هفته س من معطلشم...

آخه یکی نیست بگه این چه بانکیه که حتما باس بری همونجا پول بگیری! 

گاگولا :| 

+ فعلا تخت و‌ کمد و موکت در الویت می باشد برای تعویض! 

زیادی هفت بیجاریه اتاقم باس یه دستش کنم :/

 + ناموسا پول در آوردن خیلی می چسبه... 

یه بار یه محتوا درست کردم برا یکی بم سی تومن داد...

ینی خر ذوووووق بودما...داشتم میمردم از خوشحالی :/

 حالا نه واس خاطر مقدار پولش...

واس اینکه حاصل رنج و زحمت خودم بود... 

تازه خرج کردنش هم کلی می چسبید...پول بازوم بود والا :))))) 

اصن عرق جبین ریختم براش D:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۹
باران ...

حموم چسیید... 

از همون دوش گرفتنا که بعدش سر دردت خوب میشه و دوست داری بخوابی...

ولی من نمیتونم بخوابم چون درس دارم...

جامعه و روانشناسی... 

روانشنایی خیلی چرته :/

 اینقدر سخته حال ندارم لا کتابو وا کنم...اه .... ایش... 

پشیمون شدم... من روانشناس نمیشم...گاو نر میخواهد و مرد کهن...

یه چی رو میخونم ادامه میدم استاد بشم :/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۲
باران ...