59
از دخترک تنهای ولو شده روی تخت به خدا ژونی آسمان ها:
تصدقت بروم معبود...
چگونه تحمل میکنی مرا وقتی میدانی که میدانم و خودم را
به ندانم کاری میزنم و در عین دانایی نادانی میکنم...
نمی دانم کدام حس ...هشتم...هفتم...
ششم یا دهم....
ولی این روزها حسی در من فریاد میزند تو غمگینی...
خشمگینی...
خشمگینی آرام که من محو پارادوکس حرکاتت شده ام...
خداژونی...
میدانم تنهایم نگذاشته ای...
هیچ من هنوز هم پر ازتوست...
و نگاهت نوازشگر لحظه لحظه های نفس کشیدنم...
تصدقت بروم معبود...
میدانم اگر این نگاه نباشد آواره ی کو به کو میشوم...
اگر این نگاه نباشد می شوم پر افتاده ی پرنده ای که پریده...
میدانی...
این روزها کارم از دعا و دخیل صلوات گذشته...
خودت باید دست به کار شوی...
خداژونی؟؟؟ می بینی؟ دست روحم دراز شده به سمتت...
می شود دستانم را بگیری...؟
باورکن ملالی نیست...جز...جز ...آه...خداژونی...خداژونی...