20
چهارشنبه هفته پیش فاطمه زنگ زده بود گفت شنبه ساعت ۴ خونه ما باش... هرچی بش گفتم چیکارم داری نگفت... از اینکه بمونم تو خماری بدم میاد... به هر حال گذشت و رسید به امروز... هرچی گفتم باع دارم می میرم سرماخوردم عجیب...اگه مهم نیس کارت بگو نیام... گفت نه خیلی مهمه...اگه امروز نیای دیگه نمی تونم بگم و اینا... حالا من تا این دو سه ساعت بگذره و برم خونشون هزارتا فکروخیال کردم... آخرشم گفتم لابد مربوط به دورانی میشه که مشکوک میزد و میخواست من نفهمم ....که اتفاقا همه حرکاتش زیر نظرم بود و می دونستم یه چیش هست... با اون حال رفتن خونشون گفتم خب حالا بگو چیکارم داری سه روزه اسکلم کردی...گفت صبر کن دوتا دیگه از بچه ها بیان بریم بیرون...تو خونه نمیشه حرف زد... یه کم اعصابم به هم ریخت... والا یه چیز کلی حداقل میگفت...اینکه ندونم قراره کجا برم و قراره در مورد چیزی که نمی دونم صحبت بشه کمی تا قسمتی رو اعصاب بود... خلاصه اون دوتا هم اومدن و ۴ نفری راه افتادیم... هی کجا بریم نریم که آخر یه پارکو پیشنهاد دادم... رفتیم و نشستیم... فاطمه قبل شروع صحبتش به من گفت:
-میتونی حدس بزنی؟
یه ثانیه همه چی رو از نظر گذروندم و گفتم: سخت نیست...لابد تو با یه پسری رفیق شدی...به هم زدی و اون پسره هم دنبال ماهاست... و به احتمال قوی اون پسر حسنه!
با دهن باز و چشای گزد گفت: تو از کجا میدونی؟
- من احمق نیستم... رفتارت مشکوک بود... هوش منم کم نبود که نفهمم...امروزم آمادگی شنیدن این حرفا رو داشتم...خب...ادامه بده...
شروع کرد حرف زدن که آره من ۷ ماه پیش با حسن رفیق شدم و بعد عذاب وجدان گرفتم و به هم زدم... پسره اهل مشروب و این چیزاس... من که باهاش به هم زدم گفت حالا که باهام به هم زدی من با یکی از رفیقای صمیمیت رفیق میشم که زجرت بدم... به من اشاره کرد و گفت: سمت تو که نمیاد... یعنی کلا ازت میترسه از بس قبلنا که می دیدیش بهش اخم می کردی و نگاش نمی کردی...
ولی الان قصد داره با فاطی رفیق شه و زیر نظرش داره...بعد هم گفت چون شما دوست صمیمی منین بهتون گفتم که باخبر باشین.. متاسف شدم به خاطر حماقتش...چون بارها بهش تذکر دادم و گوش نکرد و حالا اومد این حرفا رو زد...وقتی کار از کار گذشت اینا رو بهم گفت...انتظار داشت عصبانی شم و توبیخش کنم...با خنده چشمامو تو هوا چرخوندم و گفتم:
بی عقلی کردی بچه...پیش میاد تو نوجوونی...وقتی اخطار دادم و گوش نکردی الانم حرفی ندارم بگم...امیدوارم از این داستان یه درس بگیری و تجربه شه برات...
و به صبحت و دعوا کردنای بقیه گوش دادم... وقتی بهش میگفتم با دخترای شیطون مدرستون نگرد برا همین وقتا بود...یه جورایی نا امید شدم ازش...که به من..منی که ادعا میکنه حتی حاضر نبود به خاطر حسن ازم بگذره این موضوعو نگفت... بعضی آدما باید سرشون به سنگ بخوره تا بفهمن هرکاریو نباس تجربه کرد..عین این جمله رو ۷ ماه پیش تو دفترخاطراتم و به خاطر مشکوک بودنای فاطمه نوشتم... بعد حرفاش یکیمون رفت...جو صحبتامونو عوض کردیم... یه دوست زنگ زد...یه دوست دوست داشتنی...که دیشب ۵ خط براش اس نوشتم و اون فقط خط اولشو که نوشته بودم:
-اگه از سرما و گلودرد بگذرین حالم خوبه... رو دید و نوشت:
- چی شده؟ سرماخوردی؟
- آره بدجور
- نگرانم بیشتر مواظب خودت باش...
- نگران نشین بادمجون بم آفت نداره...
- شب بخیر
ینی دیشب دهنم وا موند که چرا همچی کرد و شب بخیر گفت... بعد امروز که زنگ زد گفت من واقعا نگرانتون شدم اون وقت شما تو جواب من میگین بادمجون بم آفت نداره؟؟ مگه شما بادمجونی؟ ناراحت شدم از دستتون...حالا من دهنم شیش متر وا موند که جدی جدی ناراحت شد از حرفم :| ینی فکرشو نمی کردم اصن :/ خلاصه گفت زنگ زدم ببینم بهترین یا نه و این حرفا... بعد حرف زدن با اوشون فاطمه گفت بریم عکاسی...رفتیم و اونجا باباشو هم دیدیم... تشنمون بود بهمون آب داد... بعد سوار ماشینش شدیم تا ما رو برسونه خونه...دیدیم واااااا اصن این مسیر،مسیر خونه های ما نیست...فاطمه آروم گفت: فکر کنم بابا میخواد تر.ورمون کنه...خلاصه اینقدر چرتو پرت گفتیم تا فهمیدیم باباش داره می برتمون پارک جنگلی(همون جنگل) تا دور بزنیم...ینی دمش گرماااااااا بابای فاطمه خیلی آدم مشتی ایه...حالا نه چون بردمون جنگل...کلا آدم خیلی خوب و مهربونیه...خلاصه یه یه ساعت گشت زدیم و منو رسوندن خونه... و این بود اندراحوالات امروز ما :)