اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

پیام های کوتاه
  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۱۸:۰۵
    31
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۲۶
    65
  • ۹۴/۰۹/۱۳
    73
  • ۹۴/۰۹/۱۰
    72
  • ۹۴/۰۹/۰۸
    71
  • ۹۴/۰۹/۰۷
    70
  • ۹۴/۰۹/۰۴
    69
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    68
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    67
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    66
  • ۹۴/۰۸/۲۷
    65

۲۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نظرم جز ادبیات بقیه ی درسا چرت مطلقن! 

به همین برکت قسم :| 

مخصوصا ریاضی :||

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۷
باران ...

من- دینی چررررت و پرررت ترین درسه...اه اصن حوصله ندارم بخونمش 

مامان- تو اول ادبیاتتو درست کن 

- چی؟ ادبیات؟ o_O آهان منظورت به چرت و پرت بود؟ 

- آره 

- باشه...دینی شر و ور ترین درسه ^__^ 

.

.

.


تازه هنو اینجا رو ندیده D:

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۶
باران ...

+ ینی دهنم سر تاریخ ادبیات سرویس میشه هربار....

ولی خوندمش... دست و جیغ و هورااا ^__^ 

+ یه سریام کلهم مشکل فنی دارن... ینی شیش میزنن...

به عبارتی وقتی یک سری حرکات رو ازشون می بینم،

 واقعا فکر میکنم یه اختلالی چیزی دارن و 

حتما باس برن پیش روانشناس درمان بشن... 

برای مثال یه همکلاسی داریم تو تلگرام گروه درست میکنه

 مارو عضو میکنه هنو داخلش نرفته ما رو حذف میکنه...

یا گروه درست میکنه داریم می حرفیم یهو شوتمون میکنه...

امروز ازش پرسیدم : وات د فاز ؟؟؟ جواب داد : no asab

  به نظرم اینا یک سری جو زده های فاز گرفته ی خاک بر سر هستن

 که خودشونم نمیدونن با خودشون چندچندن... 

همونایی که فکر میکنن شاخن و میگن به ارواح جدم نیستی در حدم و این شر و ورا...

هرچند این آدما ارزش یه پست گذاشتن رو ندارن اما خب...

به دلیل اینکه امروز صبح ر.ید به اعصابم نشد ننویسم... 

+ میخوام برم دینی بخونم... 

+ زندگیم تکراریه... مدرسه...ناهار...خواب...درس...شام...درس...خواب... 

یه همچین برنامه ای دارم دقیقا...دریغ از یه مهمونی و اینا :/ 

+ درس خوبه...خوندنش حس خوب میده... 

+ من هنو سر حرفم هستما...میخوام استاد شم ؛)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۱
باران ...

- باران(!) تو خیلی باحالی [ با خنده] 

:)) 

از دسته اعترافات زندایی بزرگه :))) 

خوشبختانه پسر بزرگ نداره پس میتونم باور کنم این یه اعترافه نه نیرنگ :// 

+من خیلی بی اعتمادم... خیلی... بی اعتماد نبودم...

بی اعتماد شدم... بی اعتمادم کردن... 

چرا من زن خوب زیاد می بینم ولی مرد خوب نه؟ 

+رویکرد روان کاوی راست میگه... 

بسیاری از رفتارهای ما ناشی از تجارب اولیه کودکیست...

پس انداز# 

+ دختر یعنی لاک های رنگارنگ :)))) 

+ امروز مدرسه دهانمان سرویس شد :| 

+ میدونی دبیر ادبیاتمون خیلی ماهه...خانومه خانوووووم ... 

خیلی دوسش میدارم :))) 

+ اصن خدا رو چ دیدی شاید رفتم رشته ادبیات استاد شدم :/ 

والا ^__^ 

+ ینی ثباتم اول تو حلق خودم بعد همه ی مردم ایران زمین :| 

+ نه روز دیگه ۱۷ سالگیم تموم میشه و من به این فکر میکنم که

 چرا همش فکر میکردم سن ۱۷ باید خیلی جذاب و جالب باشه؟ 

در حالیکه خیلی عادی بود :/ 

+ چرا یه نفر پیدا نشد من بپرسم ″ برای باز کردن حساب بانکی باس هیجده سالم پر بشه یا برم تو هیجده میشه حساب باز کرد؟ ″ 

و اون یه جواب قطعی و درست حسابی بده :/ 

+ اینایی که این همه پولدارن و با این ماشینای توپ و

گرون قیمت تو خیابون دل ما رو آب میکنن ،

دقیقا از کجا این همه پول در میارن؟ 

بگن مام شاید به یه جایی رسیدیم :| 

+ یکی از جلبیات شمال اینه که عیدا و تعطیلات،

 میشه نمایشگاه اتومبیل های لوکس و آخرین سیستم! 

+ خوابم میاد :/ 

+ دقیقا پستام شر و ورهایی بیش نیست...اینو خودمم میدونم...

ولی هر کدوم فکری هستن که تو ذهنم میچرخه و اگه نگم مغزم می هنگه :| 

+ نمیدونم چند تا غلط املایی دارم ولی حال ندارم 

دوباره متنو بخونم و تصحیحش کنم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۶
باران ...

فکر میکردم همه تو اون وب فراموشم میکنن ولی... :) 

+ هوا بارونیه... دلم میخواد صبح زود...تو نم نم بارون...

این پالتو مشکیه رو با شال و شلوار مشکی بپوشم... 

برم تو خیابونا قدم بزنم...به همه چی فکر کنم...

از درس و آینده گرفته تااااا دختر همساده که شوهر کرد ؛) 

اومممم عشق است باران... 

+ ینی احتمال داره فردا آرایه و زبان فارسی و تاریخ،

هر سه تاشون ازم بپرسن؟؟؟؟ 

+ امروز امتحان ادبیات = ۲۰ ^__^  

+ بارون نم نم...چتر و خیابون... 

بازم دلم هواتو کرده زیر بارون... 

البته دل ما هوای هیچکسو نکرده..شاعر اینجوری فرمودن :| 

+ آبان گفت: چه زیباست پاییز...متن عکس تلگرامم اینه...

زمینه ش هم برگای پاییزیه ... دوس دارمش :)

+ باید بخوابم :/ 

+ فردا صبح زود تو مدرسه باس یه دور نوشتن لغات زبانو تمرین کنم... 

زنگ تفریح آرایه بخونم...

زنگ تفریح بعدش زبان فارسی رو نگاه کنم...

زنگ آخر تاریخ میدونم نمی پرسه ولی برای تلنبار نشدن،

 میخونم این سه صفحه رو حتما 

+ این روزا بزرگترین دغدغه م درسه...

و من خوشحالم که درس مهم ترین دغدغه زندگیمه :) 

+ امروز بعداز ظهر خوابیدم وقتی بیدار شدم،

 یه آرامش توپی داشتم... 

فکر کنم یه اینطور آرامشی رو سه-چهار بار تو زندگی تجربه کردم...

 قبل این خواب هم سر نماز بود که تو چند پست پایین تر نوشتم ؛)

+ عاشق این هوام...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۵
باران ...

هممممم گمونم دیوونه شدم :/ یا شایدم نشدم :/ 

ولی احتمال زیادی میدم که شده باشم :/ 

فی الواقع شواهد درونی خودم میرسونه دیوونه شده باشم :/ 

اممممم اصن من خاصم میدونی...

واس همینه فکر میکنم دیوونه شدم :/ 

ناموسا میگما !!! به این برکت قسم :))) 

هوفففف همه میگن من شبیه دخترای امروز نیستم...

والله راستم میگن خودم اعتراف میکنم... 

از مدل دخترای امروز خوشم نمیاد مدل خوبی نیستن...

البته گاهی از اینکه اینقدر ازم تعریف میکنن،

 اعتماد به نفس هم می گیرم همچین بدم نیس :)))) 

ولی یه چی خیلی عجیبه...

عجیب....

بد...

نگران کننده... 

چطور من میتونم این همه خدا رو دوست داشته باشم،

 ولی آدمای اطرافم رو نه؟

چطور یه آدم اینقدر راحت میتونه از چشمم بیفته 

و کلهم از یادم بره بیرون... 

یه وقتایی میگم اصن شاید من هیچوقت نتونم عاشق بشم...

عجیبه :/ 

اصن این پست بی هدفه...تازه پنج خط نوشتم پاک کردم...

الانم دارم چرت و پرت میگم گمونم :| 

+ نمیشه گفت دلم برا سبحان تنگ شده...ولی یادش بخیر :))) 

یه عدد روانشناس دیوونه مغرور خوشگل شوخ طبع رک و فهمیده و پررو :))) 

البته عجیبم بود... ینی سبحانو میشه اینطور توصیف کرد...

وقتی گیلانی می نوشت می مردم از خنده... 

حتی مورد داشتیم اینقدر حرفاش باحال بود، 

از خنده شکمم درد می گرفت:/

نام برده دوست پسر و این شر و ورا نبودا ...

یه وقت اشتب نشه :/ 

یهو دیدی سال ها بعد آدرس اینجا رو به نوه نتیجه هام دادم،

 خوب نیست فکر بد درباره ننه شون کنن :)))) 

+ میگم دیوونه شدم باز میگی نه :/ 

+ به قول مبین : ای مردمان بی عشق :)) 

+ تو اتاق پر صدای بارونه...و همین ینی حس خوب...

حتی اگه امروز هیچ درسیو نخونده باشم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۸
باران ...

وقتی بارون می باره...همه ی شهر قشنگ و دیدنی میشه... 

حتی اگه از تو ماشین و پشت بالاوپایین شدن برف پاک کنا،

تر شدن تمام این شهرو با چشمات به آغوش بکشی..‌.

بازم قشنگه...همه چی و همه جا قشنگه ... 

بارون قشنگه...خیلی قشنگ... 

+ اگه یه روزی مامان شدم... اسم دخترمو میذارم باران :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۸
باران ...

اینکه امروز کلاس دارم و داره بارون می باره عالیه :) 

+ من هنوز فلسفه ی اینکه اینقدر دوس دارم زیر بارون راه برمو نفهمیدم! 

+ سلامتی مهم ترین چیزه...این یه شعار چرت و خز نیس... 

این خود خود خود واقعیته! 

حتی اگه بارون به این قشنگی بباره... 

و تو عاشق زیر بارون راه رفتن باشی... اگه شکمت درد کنه...

کمرت...دندونت...سرت...قلبت... نمیتونی لذت ببری...

دیگه اون راه رفتنه نمی چسبه،

 برعکس یه کار عذاب آور و دردناک میشه... 

چه عجیبه که خیلیا این نگاه رو تو زندگی ندارن... 

عجیب بودنش مثل این میمونه که دختره تا باباش سرش داد میزنه،

میره تو اتاق گریه میکنه...

صد تا فحشم به باباهه و خدا میده و میگه:

دلم میخواد بمیرم خدایا منو بکش :/ 

به همین اندازه عجیب و مسخره :| 

+ یه جور عجیبی خدا رو دوست دارم...خودشم میدونه...

نمیدونم میتونی تصور کنی؟ 

که تک تک سلولات پر از عشق خدا باشه...

من یه همچین حسیو عمیقا دارم... شاید عجیب باشه... 

یا بگی مغز نداره این دختره... 

ولی این حس اینقدر قویه که عشق دیگه ای به گرد پاش نمیرسه...

شده گاهی فکر کنم شاید من یکیو دوست دارم ولی این حس موقت بود... 

نهایتش برا ۴-۵  ساعت... نمیدونم چطور بگم... 

این حس ناب...پاک...بی نظیر...

حسیه که اینقدر پرم میکنه بی نیازم از دوست داشتنای دیگه...

عجیبه...عجیب! 

حتی وقتی کل شروع میکنه به لرزیدن...تو بدبختی... 

تو گیر کردنام ... نشد سر خدا داد بزنم بگم تو کردی تقصیر توئه...

 ینی اصن یه جورعجیبی وقتی به این حس فکر میکنم،

 پاکیش بهم لبخند میزنه...همون عارفانه خودمون :) 

+ خدایا شکرت که هنوز زندم ومیتونم برم زیر بارون و

 بگم ممنون معبود مهربونم...

ممنون بابت این بارون قشنگ :)

دوست داشتن خدا چیز عجببیه شایدم نیست...

ولی بی نظیر ترین حسش اینه که انگار یه تکیه گاه قوی داری...

انگاری یکی همیشه هواتو داره... 

اینکه من از در میرم بیرون با لبخند تو دلم میگم: 

خدا ژونی من یه دخترم و این همه گرگ و لاشخور....

هوامو داشته باش.... خود به خود دلم قرصه ...

که نگام میکنه... اینا رو تا حالا به هیشکی نگفتم... 

آدمای دورم حرفامو نمی فهمن ... 

مثلا فرض کن به بابا اینا رو بگم...یه نگاه عاقل اندر سفیه میکنه و میگه: 

بچه برو درستو بخون ...درس! 

به مامان بگم میخنده و مطمئنن ناامید میشه ازم

 و به عقلم شک میکنه :/ 

دوست و رفیقا هم که هیچی در مورد اونا سکوت اختیار میکنم:| 

اگه این دیوونگی هم باشه دوست دارمش :) 

+ خدایا... 

من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست... 

+ یه عالمه حس خوب سر صبحی# 

+ فکر کنم اگه نرم و صبحانه نخورم دیر میرسم سرکلاس :|

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۰
باران ...

مودب پور روانی :/

رمان به این خوبی و خنده داری آخرش به گند کشیده شد! ینی؟؟

دلم برا آرمین کباب شد...چرا دیوونه شد؟ 

چرا همش رویا بود؟؟؟ چرا بهار مرد :(((((

ر.یده شد توحالم متاسفانه :|

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۸
باران ...

دارم حساب میکنم اگه مث آدم پول جمع کنم ماهی ۸۰ تومن جمع میشه :/ 

+ من تا اون تخت و موکت رو نخرم آروم نمی گیرم...

اگه الان هیجده سالم بود عین آدم پولامو میریختم تو حساب خودم...

بابا میخواد یه پول بکشه ها یه هفته س من معطلشم...

آخه یکی نیست بگه این چه بانکیه که حتما باس بری همونجا پول بگیری! 

گاگولا :| 

+ فعلا تخت و‌ کمد و موکت در الویت می باشد برای تعویض! 

زیادی هفت بیجاریه اتاقم باس یه دستش کنم :/

 + ناموسا پول در آوردن خیلی می چسبه... 

یه بار یه محتوا درست کردم برا یکی بم سی تومن داد...

ینی خر ذوووووق بودما...داشتم میمردم از خوشحالی :/

 حالا نه واس خاطر مقدار پولش...

واس اینکه حاصل رنج و زحمت خودم بود... 

تازه خرج کردنش هم کلی می چسبید...پول بازوم بود والا :))))) 

اصن عرق جبین ریختم براش D:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۹
باران ...