اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

اینجا خاطره نم نم می بارد...

هیســــ ... سکوتُ حس کن آدم...

پیام های کوتاه
  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۱۸:۰۵
    31
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۲۶
    65
  • ۹۴/۰۹/۱۳
    73
  • ۹۴/۰۹/۱۰
    72
  • ۹۴/۰۹/۰۸
    71
  • ۹۴/۰۹/۰۷
    70
  • ۹۴/۰۹/۰۴
    69
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    68
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    67
  • ۹۴/۰۹/۰۳
    66
  • ۹۴/۰۸/۲۷
    65

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

+ خیلی وقته اینجا ننوشتم :/ 

+ امروز  آزمون پیشرفت تحصیلی داشتیم... 

یادم نمیاد هیچ وقت برا این آزمون درس خونده باشم :| 

کلا برا آزمون نمونه دولتی هم فقط شب آخر یه دور روزنامه وار دینی خوندم و فرداش آزمون دادم... هنوز به این سوال که چرا بین اون همه کتاب دینی خوندم جواب ندادم لکن تعجبم زمانی بیشتر شد که نمونه قبول شدم :| 

ناموسا تا یه هفته تو هنگ بودم...کل‌ریاضی اون آزمونو ده بیس سی چهل کرده بودم :/ 

+ آزمون امروز هم خوب بود :) 

+ تخت جدیدم بد نیست :| 

+ امروز نیم ساعت زودتر از تموم شدن جلسه کل پاسخنامم پر بود...بعد داشتم رو برگه ی سوالا نقاشی میکشیدم که معاون اومد گفت برگتو بالا بگیر یه عکی بگیرم...ای داد بی داد...تند تند پاکشون کردم...شانسه ها :/ هیچی نگفت ولی! :)) 

+ پسر معاونمون رتبه تک رقمی کنکور تجربی امسال شده بود... دخترای مدرسه داشتن از حسودی می ترکیدن...!

چقدر خاک برسرن اینا واقعا :/ یهو یادشون افتادم :| 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۳
باران ...

شاید به جای فاطمه من باید برم پیش مشاور... 

حالم خوب نیست... مغزم داره می پوکه...از درس خوندن زیادی...

از استرس برا درس...از اینکه نمی دونم کی خوبه کی نیست... 

از بابا... از سخت گیریای حال به هم زنش... 

از دهن منو سرویس کردناش... 

من هر روز سر درد دارم... من هر روز وقتی از مدرسه میام هلاکم...

 من بعضی وقتا که صبح از خواب پا میشم گریه می کنم... 

من پیش دیگران می خندم... 

من پیش دیگران شادم...شوخی میکنم...

من پیش مامان از اتفاقات خنده دار مدرسه حرف میزنم...

من...من عادت کردم پیش دیگران خوب باشم... 

من حتی اگه خودم بخوامم دیگه نمی تونم پیش دیگران ناراحتیمو ابراز کنم... 

من وقتی از جام بلند میشم چشمام سیاهی میره این روزا... 

من وقتی دیروز بابا باسرعت رانندگی می کرد  و


 ماشین مث جت تو خیابونا رد میشد چشمامو با لذت بسته بودم و


به این فکر می کردم که چه جالبه الان چپ کنیم و بمیرم...

فرض کن ته زندگی من تو یکی از اتوبانای شمال میشه...هه... 

مغزم خسته س... بابا اصلا جالب نیست... اه...

ر..یدن تو درس و زندگی... 

من فقط دارم نفس میکشم این روزا...

به چه قیمتی آخه؟ ها؟ به چه قیمتی؟ 

شاید بدبخت بشم منم...

 هه...

شاید هم یه دیوانه ی بی آزار

 که کنار پنجره می نشیند و ساعت ها به قطرات باران می نگرد...

آری این است بچه ی خوب بودن... 

من اگه یه روزی مامان شدم...اگه...

خیلی چیزا دارم که به بچم بگم...خیلی رفتارا دارم که با بچم کنم...

خیلی چیزا رو باس بهش یاد بدم...

که مثل من زنده به گور نگذرونه دوران خوش نوجوونی و

 بعد هم جوونیش رو... 

+ شکر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۲
باران ...

متاسفم رفیق ف... چه بد شد...

که دیگه خطرناکه برام...صمیمی بودن باتو...

متاسفم که من آدم ریسک کردن نیستم... 

متاسفم رفیق ف...

خودت این طنابو پاره کردی... 

من روت حساب باز کرده بودم اما حیف...

انگار تو این دنیا باید تنها بمونی...تا چیزیت نشه... 

رفیق ف ... 

پیش تو ساکتم و تو هیچوقت گله ی عمق چشمامو نمی بینی... 

آره رفیق...گله دارم ازت... 

منی که بات صاف و صادق بودم و تو نه... تو پنهون کردی ازم... 

تا جلوتو نگیرم... و حالا تو چشم بقیه یه دختره... 

هعی... من باورت دارم رفیق ف... اما مردم نه...

رفیق دنیا پر از مشکلاته ... امیدوارم سربلند بیرون بیای... 

به حرفام گوش نکردی...گوش نکردی و شدی این... 

و من خیلی سنگدلانه و وحشیانه آماده بریدن طناب دوستیمون شدم... 

هر چند تو منو آروم می بینی... 

هی رفیق...

تو حتی باورم رو نسبت به دوستی عوض کردی... این افتضاحه... 

و بدتر از اون اینه که هی یادم میاد حرفا و نصیحتامو و تو

 حتی به یه کلمه ش هم فکر نکردی...

شاید تو همون دوست ها رو بیشتر می پسندی...

متاسفم دختر...اما...

دیگه انتظار نداشته باش صمیمی ترین رفیق ما باشی...

که من همون روز تو پارک رفیق صمیمیم رو گذاشتم و اومدم...

رفیق ف...

این از اعتماد به نفس و شاخ  و ال و بل بودن من نیست...

ولی من مطمئنم تو یه دوست خوب رو از دست دادی... 

و من هم...تنها تر شدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۳
باران ...

شاید به سرم زد و اینجا را با خاک کوچه یکسان کردم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
باران ...

درسا سخته! دهنم داره سرویس میشه! 

این معلمای (د) هم که روزی دو سه تا امتحان میذارن،

 اصن یه خورده شعور ندارن !!! خو چه جوری بخونیم؟

 چه...جو...ری؟؟؟؟ 

الان من دوتا امتحان فردا رو خوندم هنو تاریخ و زبان فارسی مونده!

 ای لعنت...

واس تموم شدن این دوسال لحظه شماری می کنم ینی :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
باران ...

ک و خانوادش دیشب هتل ن با سعید معرووووف :|||||| 

با بچه های تیم ملی والیبااااال :|||| 

شام خوردن :|||| 

من چرا نمیرم بکشم خودمو :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۱
باران ...

اینکه من الان خوابم میاد و هنو فلسفه نخوندم و حال خوندنشم ندارم،

 به نوبه ی خودش یه اتفاق بیشعوره :|

 حالا شایدم خوندم هنو مطمئن نیستم :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
باران ...

امروز تو آرایشگاه←

شاگرد آرایشگر( با چشمای گرد): وای تو میخوای این موها رو بزنی؟حیفت نمیاد؟

من با لبخندی ملیح: نه والا 

- چطور دلت میااااد؟؟؟؟

قیافه من← o_O 

بابا موئه...مووووو....عشق گمشدم که نی :| 

دوسال دیگه بازم بلند میشه! 

موهامو که از بیخ پسرونه زده شد،شاگرده گفت: 

-حیف و میل کردی مو به این بلندیو :/ 

ای بابا... ملت چه وابستگی هایی دارن!!!!

اتفاقا من از این قیافه پسرونه و جذابی که پیدا کردم،

 سخت خرسندم ^__^ خیلیم جذااب... والا :)))

 اصن قیافه نگو ماه بگو...

 اعتماد به نفسم کی داره؟ دووووششششمن!!!:))) 

+ وقتی میری آرایشگاه فامیل طبیعیه که فامیل ها رو ببینی...

+ بحث افسردگی بود...زدم به فاز روانشناسی یه کمم راهنمایی کردم... 

+ وقتی یه چی حالیت باشه روت حساب وا می کنن... 

ازت راهنمایی می گیرن... 

+ دلم میسوزه...واسهآدمای افسرده ای که حالشون خوش نی... 

خودم یه روزی اینطور حالی داشتم... 

خودمو کشیدم بیرون ازش...کاش اینا هم بکشن بیرون... 

+ یه لاک فیروزه ای  بود فروشی...آخرش یادم رفت بخرم... 

رو دلم موند...دیگه م حال ندارم برم اون ورا واس یه دونه لاک :/ 

+ راستی فکر کنم بعد سه سال دوباره وارد محیط آرایشگاه شدم....

در این حد با این مکان مقدس برای خانوما بیگانه م :|||| 

+ پولش شد ده تومن!


# من و امروز و آرایشگاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
باران ...

تو در آغوش او بی تاب و من آرام می میرم 

دلم در خاطراتت گم،چه بارانی،چه دلگیرم 

تو می گفتی که مجنونی و می بینی مرا لیلا 

شدم لیلای بی مجنون و از این زندگی سیرم... 

هه! گفتیم همه شاعر شدن مام یه شعری بگیم :/

+ زینب هیچوقت آدم نمیشه... بوقلمون صفت...هه!!! 

+ اون روز... خیلی معطل شدم ولی هیچ ماشینی نمی ایستاد تا از خیابون رد شم... 

یه مرد اومد...ماشینا رو وادار کرد بایستن... 

رد شدم... چهره اش هیچوقت از یادم نمیره...

یه قیافه خشن... که لب باز کرد و گفت: آبجی بفرما 

:)) 

و منم گفتم مرسی و فرماییدم D;  

+ عربیم امسال افتضاح شده...داستان چیه؟ :/  

+رمان بینوایانو از مدرسه خریدم...چار تومن o_O

+ امروز موهامو کوتاه می کنم...به همین راحتی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۰
باران ...